بیوگرافی


در درون خود بیفزا درد را
تا ببینی سبز و سرخ و زرد را
کی ببینی سبز و سرخ و بور را
تا نبینی پیش از این سه نور را

رزومه


فارغ التحصیل رشته نقاشی / لیسانس طراحی و پارچه و لباس دانشگاه یزد

توضیحات


....بهمن آمده بود که وسایل نقاشی اش ، قلم موها ، رنگ ها و سه پایه اش را به من واگذار کنه و بره تا در یک ناکچا آباد گم و گور شه . از قرار معلوم ناکجا آباد شهری است میان خبال و عزاِییل آباد . بهمن را از زمانی که دانشجو شده بودم میشناختم . بیشتر لابه لای کتابها با چند تکه نقاشی که بسیار بد هم چاپ شده بودند در کتابخانه دانشگاه بود . هر وقت میرفتیم کتابخانه آنجا بود . . مردی سفید رو . بد اخلاق . انق . صدای سرفه هایش از چند کتاب آآن سو تر شنیده میشد . بوی ملایم سیگارش که توتون خوب و وسوسه انگیزی بود . . همیشه تو را به نشستن دعوت میکرد تا یک سری مزخرف و لاتاآلات که از خود شیفتگی محض ناشی میشد برایت حرف بزند . . و همیشه حرف حرف خودش بود / یک روز صبح امتحان داشتم برای اینکه تقلب هایم را آماده کنم رفتم کتابخانه و روی یک صندلی نشستم و با اصراری احمقانه تقلب هایم را درست میکردم که بهمن با یک لیوان قهوه آمده بود و روبروی من نشست . سیگارش رو روشن کرد و از شدت افسردگی به پیری زودرس حرفهای نامفهومی میزد که من هیچ چیزی را نمیفهمیدم . سعی میکردم بهش توجه کنم ولی دلهره امتحان نمیزاشت . . با صدای بلند بهش گفتم بهمن جان من امتحان دارم و باید تقلب هایم را منظم کنم تا این درس لعنتی رو پاس کنم . . لطفا بی خیال شو !!! / پیرمرد زیر لب غر غر میکرد برای اینکه بفهممم چی میگه گوشم رو بهش نزدیک کردم . . بوی ماهی میداد . ماهی تازه انگار ماهیگیری بود / با شاید خودش ماهی بود ! ... آنقدر بوی ماهی تازه میداد دلم ماهی میخواست / سرم رو بالا گرفتم و بهش گفتم ماهیگیری بودی ؟ گفت نه ! من اهل رشتم و رشت ی ها هرجا باشن بوی ماهی میدن .اون از ماهی حرف میزد و تو حرفاش میگفت چطور میشه ماهی رو نقاشی کرد . . من که شیفته نقاشی ام . راستش نقاشی بیشتر برام یک عادت . یک عادت گندیده . یک عادت بو دار . عادتی که بوی گند ماهی گندیده میده !! ! عادت گندیده من به نقاشی و بوی ماهی بهمن ما رو با هم دوست کرد . بیشتر شبها میآمد خونه ای ما و تا صبح سگار میکشیدم و برای هم دیگه مزخرف تعریف میکردیم . گاهی آنقدر مزخرف تعریف میکردیم که چاره ای جز یکم خالی بندی نداشتیم ! ! ! یک شب سر میز شام با کوکوی ماهی و یک پاکت سیگار و چند برگ کاهو و مقدار خالی بندی . . . با هزار تا مم مم بهش گفتم من با تو دوستم تا ازت نقاشی یاد بگیرم . . تو به من نقاشی یاد میدی ؟ ؟ پیرمرد عبوس با غرولوم بهم گفتم . . من نه به کسی نقاشی یاد میدم و نه به کسی تابلوهام رو میبخشم !! / سیگارم رو روشن کردم تا کبریت خاموش بشه تندتند بهش گفتم من که از تو تابلو نمیخوام . . . تو همه ای تابلوهات رو پاره کردی ! ! ! یادت میآد و اون ساکت شد . . هیچ چیزی اون لحظه بین ما نبود جز صدای ماهی . ماهی هایی که بین دندونامون خورده میشدن ! ! اون شب ما هیجده نخ سیگار داشتیم و آخرین شبی بود که اون رو دیدم ! ! شب ظرف ها رو شستم . مسواک زدم و خوابدم . . . صبح زود با صدای تلق تلق در بیدار شدم . . بهمن بود . . میخواست بره به ناکجا آباد . . آخه اون همیشه معتقد بود لحظه ای شروع یک طراحی به همون اندازه مهم که لحظه پایانش ! ! همیشه توی تابلوها دنبال لحظه ای آخر یک خط بود ! خودش هم یک خط بود !! لحظه ای آخر مثل صدای خشششششششششششششش ، خاموش کردن سیگار توی زیر سگاری ! ! صبح زود بهمن اومده بود تا رنگهاش ، لم موهاش و سه پایه اش رو به من بده و هفدهمین نخ سگار رو بگیره و لا به لای صدای خش خش خش خششششش . . . . آخرین پک سیگار گم بشه / بهمن محصص تیرماه 1396 رشت /