بیمارستان1
درباره اثر
روزهای پی در پی بستری شدن در اتاق بیمارستان را تنها میتوان با خیال پردازی تحمل کرد. یک در و یک پنجره تمام آن چیزیست که مرا با دنیای بیرون مرتبط میکند. از ورای پنجره، به شهری زل میزنم که از من جدا شده است. متوقف در قاب پنجره! از ورای در، به سفید پوشانی خیره میشوم که با سوزن و سرم و دارو در ترددند. بی اعتنا و سرد! انگار که مدل یک نقاشی شده باشم. تکان نمیخورم. مبادا جریان مداوم قطره های دارو به رگهایم مختل شود. داروها بیخوابی می آورند و بیخوابی به خیالپردازی مجال میدهد: بدنی که از بی حوصلگی کش آمده سری که از سر ملالت برگردانده شده به پیکره لمیده مینیاتور دوره صفوی می ماند. دستی که به سوی داروهای آویزان دراز شده شبیه دستان حضرت آدم میکل آنژ است که بسوی خدا دراز شده است. چشمان معصومی که به در خیره شده مرا به یاد چهره مادام رکامیر در نقاشی ژاک لویی دیوید می اندازد. تولستوی روی تخت بیمارستان دراز کشیده و کتاب می خواند. سقراط از دست دکترها و پرستار ها به ستوه آمده است و گوته از روی تخت نیم خیز شده است. فریدا کالو روی تخت درد میکشد و پرستاری به ملاقات المپیای مانه می آید. تزریق شبانه روزی داروها بیخوابی و درد می آورد. اما: تخیلم مرا به جایی دیگر می کشاند. جایی که رنگ و نور و امید کنار سفیدی و سردی و غم بیمارستان قرار دارد.