در یک شب نشینی اتفاق افتاد - نه
درباره اثر
در یک شب نشینی اتفاق افتاد! ، در یک میهمانی ساده، شاید روی یک مبلمان معمولی با نوشیدنی های همیشگی، لباس و پوششی عادی اما با یک موضوع جدید! این بار پچ پچها و نگاههای پنهانی(!)، یک سوژهی جدید داشتند. یک شخصیت تازه با هزار و یک عیب که از طریقهی نشستناش گرفته تا نفس کشیدناش را به صلابه می کشیدند... یک قربانی تازه که باید زیر تیغِ تیز قضاوت،مصلوب میشد. شاید آنطور که باید میبود، نبود! شاید آنطور که دوست داشتند، جلوه کند، به نظر نمی رسید. از کُنج نشیمن که به جمع همیشگی نگاه میکردی، رنگ سرخ و حرارت عجیبی نعره میکشید! نگاههای اطرافیان روی روح و جسماش سنگینی میکرد، ای کاش آن شب تمام میشد و از این جمع ملتهب با زخمی باز، خارج می شد. پچ پچهایشان را به سختی میشنید. حتی گاهی خندههای پنهانی و قهقهای که در گلو خفه میشد و به سرخی گونه ختم میشد. را با تعجب نظاره میکرد و مرتب با خودش میگفت " این آخرین باری است که قدم در این جمع میگذارم". آن شب هم تمام شد و او نیز ...