پرویز کلانتری در نوروز ۱۳۱۰ در طالقان زاده شد. نوجوانی او در رنج کار در مؤسسات تبلیغی، عشقهای نافرجام و برخوردهای ایدئولوژیک سپری شد. در دبیرستان شرف شاگرد ضیاءپور بوده و به واسطه او به جلسات خروس جنگی راه یافته است.
کلانتری در ۱۳۳۸ از دانشکده هنرهای زیبا در رشته نقاشی فارغالتحصیل میشود. در دوران دانشکده با دو تن از دوستانش - میشا ابوالفتحی و عطا قهرمانی به تجسم زندگی روستاییان میپردازند: تابلوهایی از شیوه زندگی روستاییان فشندک طالقان به شیوه امپرسیونیستی.
در دانشکده عضو انجمن هنری است که شیبانی، سپهری، شاهرودی، حشمت جزنی و بهمن محصص در آن رفت و آمد دارند؛ و انجمن در زمینه نمایش فیلم هنری، شعر خوانی و بررسی موسیقی کلاسیک فعال است. شیبانی در آن روزها میکوشد عناصر مینیاتور ایرانی را در قالب نقاشی کوبیسم بیازماید؛ و کلانتری پروژه ديپلم خود را براساس مینیاتوری از خسرو و شیرین، به شیوه پیشنهادی شیبانی، اجرا میکند.
اولین نمایشگاه پرویز کلانتری، ۱۳۳۳ در گالری استتیک برگزار شد. مهمترین تابلویش در آن نمایشگاه، آفتاب لب بام نام داشت: تابلویی اکسپرسیونیستی با مضمونی اجتماعی (کسی در خانهای تاریک دیده میشد که بر لبه بامش آخرین روشنایی غروب پا برمیچیند). از آن نمایشگاه بیش از چهل سال میگذرد. تا کنون به گفته خودش؛ هر پنج سال تحولی در کارش رخ داده است.
در ۱۳۳۹، همراه گروه مؤلفین کتابهای درسی، برای مطالعه در زمینه کتابهای درسی به امریکا میرود. رهاورد این سفر سی تابلوی اکسپرسیونیستی است که پیش از آن، براساس طرحها و مشاهداتش از زندگی روستایی، شکل گرفته بود.
بعد دوره «سیاه برسیاه» فرامی رسد، که اتودهایی در فضای آبستره است: زمینه سیاه مات و نقش ونگارهایی به رنگ سیاه براق و برجسته بر آن.
در ۱۳۵۳ به خلق تابلوهای کاهگلی میپردازد و این شیوه را در دورههای مختلف و به روشهای گوناگون میآزماید.
در گفت وگویی با زراعتی به انگیزه و دورههای خاک بازی خود اشاره دارد:
من مارکو گریگوریان را پیشکسوت خود میدانم: سالهاست که با سماجت کار میکنیم و دست از این خاک بازی برنمیداریم.
من پنج سال در دانشکده هنرهای زیبا معلم طراحی دانشجویان معماری بودم. با آنها به این طرف و آن طرف مسافرت میکردیم؛ بیشتر به کاشان. بچهها از مناظر معماری گلی کویری طراحی میکردند. پنج سال مدام من به این موضوع فکر میکردم... تا این که به این فکر افتادم، مستقیماً همان خاک را روی بوم بیاورم و با رنگ ترانسپاران (شفاف) به شکلی نقاشی کنم که آن ماده اصلی هویت خود را کاملاً حفظ کند و نشان بدهد. فقط یک سایه پردازی بکنم و با این سایه پردازی دین موضوع را به آن چشم اندازهای بدیع و جذاب ادا کنم. موضوع فکر من فقط معماری بوده. تفاوت من و مارکو هم در این است که او تمامی نگاهش به خود خاک و زمین است و من همه توجهم به معماری.
بنابراین، در نقاشیهای من المان (عنصر) انسانی پشت تابلو پیداست. وقتی من از معماری حرف میزنم یا آن را نقاشی میکنم و نمایش میدهم، حضور انسان در آن منعکس است. هر پنجرهای معنایش آن است که پشت آن آدمی زندگی میکند... مارکو نگاهش مستقیماً روی زمین است و خاک را توصیف میکند، که تشنه است و ترک خورده. فکر من همه دیوار است و خانه و کوچه... در این چند ساله هر بار به شکلی گوشهای از موضوع را گرفته و گسترش داده ام ... گاه قسمتی از ساختمانی را- مثل این که دوربینی کلوزآپ گرفته باشد- به اصطلاح فرنگیها، به شیوه مینیمال نقاشی کرده ام؛ یعنی دو فرم نرم از این بنا یا بامهای گلی را تصویر کرده ام، که با هم همخوانی وهارمونی زیبایی دارند.
در این شکل کار محدودیت رنگ وجود دارد، که فقط در تنالیته خاک باقی میماند. ولی همین محدودیت باعث نوعی غنا هم میشود. این فرمها همیشه خیلی نرم هستند. در یک هارمونی محدودند؛ و به همین دلیل، با شیوه هنر مینیمال سازگارترند... این نقاشیها، که به خصوص برای موزه کرمان کارکرده ام، چون از ابتدا بیننده من مشخص و معلوم بوده و میدانستهام که برای چه کسی با چه ظرفیت فرهنگی کار میکنم و نیز چون با نیازهای عاطفی خود من هم سازگار بوده، در نتیجه، ساده از کاردرآمده اند. سادگی درنهایت عریان بودن و مختصر بودن میتواند معمایی جلوه کند.
هر خشت و هر دیوار، حرفی دارد با تو، رازی دارد از حوادث جهان و گذشت زمان: ساییدگی دیوار از باد است، از باران است، از گذشت زمان است. و این زمین: زمینی که با اطمینان زیر پایت حس میکنی، اشارتی است در آینه خشت به ناپایداری، و خشت نمودار خاک است و سرنوشت و سرگذشت تبار ماست بر دیوار. تا بماند به رسم یادگار، به رسم، به نقش، به شکل.
فکر برگزاری نمایشگاهی برای مردم حاشیه کویر- نمایش ویژه در موزه کرمان - بسیاروسوسه انگیز بود و حتی خود را مدیون آنها میدانستم. کسانی که خانهها و کوچهها و بازارچهها را به این زیبایی ساخته اند، سازندگان واقعی این چشم اندازهای زیبا، چشم اندازهایی که سالها بهانه دلمشغولی من و نقاشی بوده است. تا سرانجام یک کار سالم انجام پذیرفت، سلامت از نظر برقراری رابطه با مالکین اصلی این چشم اندازها.
کلانتری، مدتی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مدیر مرکز آموزش نقاشی و هنرهای تجسمی کودکان میشود. در این ایام شغل و مشغله ذهنی او تأمل در نقاشی کودکان است. به عنوان یک مدیر و محقق و هنرمند، به بررسی دنیای نقاشی کودکانه میپردازد. برای کتابهای درسی، نقاشی رسمی تهیه میکند. این تجربه، او را به آفریدن تابلوهایی که به قلمرو خیالهای کودکانه تعلق دارد، هدایت میکند. در ۱۳۵۷ نمایشگاهی از کارهای خود را با عنوان کودکانهها به نمایش میگذارد.
او درباره بیست تابلویی، که آن را سرخوشی پیرانه سری میخواند، توضیح میدهد:
یکی از ویژگیهای این مجموعه و این تابلوها، کوشش در برقراری نوعی رابطه با کلمه است... این کار برای من خیلی جذاب بود، که چند کلمه انتخاب کنم و بعد براساس مفهوم این کلمهها، تابلویی در حد یک کمپوزیسیون ساده بچگانه، شبیه کتابهای درسی ابتدایی، نقاشی کنم. این کار نوعی ترجمه کمپوزيسيون كلامی به کمپوزيسيون تصویری است ... من متعلق به آن نسلی هستم که در کتابهای درسی اش این جملات بود: آش سرد شد، سار از درخت پرید. اینها - به نظر من - خیلی شاعرانه هستند... گونهای فضای انتزاعی رازگونه میسازند... مثلاً با کلمات آب، بار، باران میتوانی یکی کمپوزیسیون بسازی... اگر اینها را تصویر بکنی، باز هم به آن جذابیت شاعرانه میتوانی دست بیابی: در یکی از نقاشیهای من زنی را میبینی که آبپاشی در یک دست دارد و گلها را آب میدهد و در دست دیگرش چتری است و زیر باران ایستاده. باری هم روی خرجین یک الاغ - در قسمت دیگر تابلو- است. به این ترتیب، نوعی ترکیب شاعرانه رازگونه ساخته میشود و، در نتیجه، گونهای نقاشی شاعرانه وحشی تغذیه شده از عناصر کودکانه به وجود میآید... درابتدا - حتی - خود سبک کار نیز به سبک نقاشی بچهها بود، که بعد، از آن لحن تصویری بچگانه - در تابلوهای دیگر- فاصله گرفت. لیکن، ویژگی رنگین بودن را ازدست نداد و با خود نگه داشت. یکی از عناصر مهم این مجموعه، وحشی بودن از نظر رنگ است... این کودکانهها فقط بهانهای بود برای آفرینش هنری، آفرینشی از سر شوخی و بازیگوشی... ما آدمهای بستهای هستیم. اگر کمی بازتر بیندیشیم و ببینیم، زندگی خیلی مطبوع تر خواهد شد. ما حق داریم شاد باشیم، حق داریم این قدر جدی نباشیم، حق داریم کمی شوخی بکنیم... لااقل در این زمینه (نقاشی) که میشود کمی شوخی کرد، رسمی نبود و راحت بود. گذشته از این که من با بچهها و نقاشیهاشان سروکار داشتهام و دارم، عامل دیگری هم بود که مرا به این شیوه کار تشویق کرد: سالها کارکردن با خاک و محروم کردن خود از این که دست به سوی رنگهای دیگر دراز کنم، بالاخره آدم را وسوسه میکند. آدم هوس میکند کارهای رنگی هم بکند. بعد از آن تابلوهای خاکی، که حالتی نوستالژیک دارند و حزن برانگیزند، طبیعی است که این میل در من به وجود آید که نقاشی شاد و شادیآوری بکنم ... کودکانهها - به هرحال- بهانهای بود برای جواب دادن به غریزه، میل و آنچه در درون من و همراه من بوده است... به هرحال، در زمان ما انسان نوعی تجدید نظر میکند در زمینه همه عوامل باز دارنده که جلو طیعی بودنش را میگیرد. نمایش غرایز به صورتی که توهینی به حریم انسانی آدمی زاد نشود، تجاوز و بی حرمتی در آن نباشد، میتواند خیلی عریان، ساده و شاعرانه توصیف شود... یکی از نقاشیهایی که من خیلی دوست دارم و خیلی هم به نظر خودم قشنگ است، ترکیبی است از کلمات ماه، ماهی، مهربانی، ما از ماه به ماهی میرسیم، از ماهی به دریا و آب و از آب به آبي آسمان و از آسمان به ماه. یک چنین ترکیبی که عاشقانه است و بسیار لطیف، ابعاد گستردهای دارد. صحبت از عشق است و زیبایی.
پنج سال بعد کلانتری دوره کارهای عشایری خود را سامان میدهد.
در ۱۳۶۴، طی همکاری با موزه پژوهشی مردم شناسی، به زندگی عشایر علاقه مند میشود. اسناد پژوهشی این مرکز و سفرهای او به مناطق ایل نشین، دوره تازهای را در کارهای او پدید میآورد، که در نمایشگاهی با عنوان «همراه با عشایر» (۱۳۶۶) ارائه میشود.
در این باره میگوید:
من زیباییهای نهفته در این آثار را میبینم و ازشان تأثیر میگیرم و میکوشم تا آنها را تصویر کنم ... این آثار ظرفیت خلق کارهای مدرن را هم دارند. خیلی هم زیاد. اصولاً هنر مدرن به هنرهای قدیمی نظر دارد. این برنزهای لرستان عجیب شبیه آثار مجسمه سازی مدرن است... آمدم کمپوزیسیون معمول را درهم شکستم و نوعی کولاژ به وجود آوردم؛ و این هم ضرورت کار بود؛ مثلاً، وقتی من خواستم یک گلیم زیبا را نشان بدهم، آن را در زیباترین بخش کمپوزیسیون قرارمی دادم و بعد خیلی آزادانه چیزها و موضوعهای دیگری را، که با این گلیم مربوط است، در آن کادر میکشیدم. من جلوههای گوناگون زندگی عشایر را کنار هم چیدهام بی آن که وحدت زمان و مکان را رعایت کرده باشم: یک گوشه تابلو شب است، گوشه دیگر روز، گلهای در اینجاست و خانه در آنجا؛ اینجا ییلاق است و آنجا قشلاق. همه چیز درهم است و مجموع یک کمپوزیسیون جلوههای گوناگون یک زندگی را نشان میدهد.
پنج سال بعد مجموعه «سقاخانه» را ارائه میدهد، که در آن ماده جانشین رنگ شده. اتودهایی برای طرح فرش میکند و بعد از آن نقاشی شبانهها شروع میشود، که تحت تأثیر ارگ بم، در تابش مهتاب، آغاز میشود.
از ویژگیهای پرویز کلانتری، نگاه معمارگونه او به طبیعت پیرامون، برخورد نوستالژیکش با گذشته ایران، با زندگی روستاییان و عشایر، است. کارهای او، از نظر ساختاری، نظمی هندسی، بافتی مینیاتوری، و پرداختی موجز و استیلیزه دارد.
کلانتری باور دارد:
قراردادها و قوانین هنر را هنرمندان خلق میکنند؛ و همین قوانین زیباشناسانه - بعدها- دست وپاگیر خودشان میشود. کودکان این قوانین را زیرپا میگذارند؛ چرا که آنها را نمیدانند و به خاطر آن خامیای که در قلم دارند و آن گستاخی که در اندیشه دارند، آثارشان نوعی صلابت و صراحتی در بازگو کردن احساسات ایشان دارد. آن بخشی از شخصیت هنرمندان، که این گونه بی قراریها و قالب شکنیها و آزادی را در خود دارد، خیلی زیبا و هنرمندانه است و برای فضای هنر شایسته تر.