۱۳۲۳-۱۳۱۶
در محله پامنار تهران به دنیا آمدم و سه ساله بودم که به محله قلهک آمدیم و در خانه ۱۳۱۶من در سال استاد افجه ای (که از این به بعد در این نوشته ها نصرالله نامیده می شود) برای مدتی مستقر شدیم. نصرالله ساله بود و من سه ساله. ۷فامیل ماست، او ساله بودم عمو احسان که در سفارت انگلیس کار می کرد یک مدادرنگی برای من ۵یادم می آید وقتی آورد که نوک آن سه رنگ بود، هر طرفش یک رنگ. من یک زن با لباس بلند نقاشی کردم و آن را رنگ کردم و همیشه احساس می کنم بهترین نقاشی عمرم همان زن با لباس بلند بود. ساخته شد ۱۳۱۹بالاخره رفتم مدرسه «جم» قلهک که تقریبا مدرسه ای نوساز بود. این مدرسه در سال و ساختمان بسیار زیبای آن تقلیدی بود از مدرسه های فرانسوی و انگلیسی، و طراحی معماری آن واقعا برای یک مدرسه شش کلاسه عالی بود. سالن تئاتر داشت، همه کلاس ها رو به آفتاب بود و دفتر مدیر و کارکنان در ورودی آن بود و یک راهرو بلند داشت، و محوطه ای باز در جلوی ساختمان که آن موقع هنوز آسفالت نشده بود، بالای ساختمان حوض و استخر داشت و راهی که به کوچه پشت مدرسه می رفت. سمت راست حیاط، ساختمانی بود برای مدیر مدرسه و خانواده اش. هی کوچک بود با تقریبا پنجاه خانوار، که سمت شمال آن به سفارت ِاین را بگویم که قلهک در آن زمان د انگلیس و شرق آن به خیابان دولت و مزارع، سمت چپ آن به زرگنده و سفارت روس، و جنوب آن به دوراهی قلهک و خیابان یخچال که باغ قوام و منزل سفیر انگلیس آنجا بود می رسید. معمولا به قلهکی ها می گفتند انگلیسی ها و به زرگنده ای ها می گفتند روسی ها
۱۳۳۰-۱۳۲۳
اولین روزی که می خواستم به مدرسه بروم مادرم من را به ((جواد اویار حسین)) که کلاس دوم بود و منزلش روبروی منزل ما بود سپرد. اول مهر بود و من وارد مدرسه شدم، خب محیط برایم کاملا تازه بود. جواد دست من را گرفت و باهم زیر سایه بته ای که مثل بته های جارو بود نشستیم تا زنگ مدرسه بخورد. زنگ خورد. صف بستیم و بعد رفتیم سر کلاس. اولین معلم من آقای عجمی بود که شوهر ۸ساعت خواهر جواد هم بود. خب آقای عجمی را خوب می شناختم؛ در مسجد محل و مخصوصا در ماه رمضان برای همه دعای بعد از نماز می خواند و مخصوصا در روز عید فطر نماز عید فطر را در واقع رهبری می کرد، وای که آن نان قندی و چای شیرین بعد از نماز چه مزه ای داشت. از همان روزها وقتی کاغذی، ذغالی، گچی و هر چیزی که بشود با آن خط کشید، روی زمین و دیوار و آسمان نقاشی می کردم. عمو احسان که می دانست چقدر از عکس و تصویر خوشم می آید چند مجله تایمز و لایف برام آورده بود . کنار اتاق یک صندوقخانه بود و من آنجا یک طاقچه کوچک داشتم که مجله ها را برای آنکه خراب نشوند جلد می کردم و روی آن نگه می داشتم. آنقدر آنها را دوست داشتم و آنقدر به تصاویرش نگاه می کردم که با آنها به خواب می رفتم و حتی در خواب هم آن تصاویر را در رویاهام می دیدم و خلاصه خواب هام پر از تصویر و نقاشی شد و تا امروز این خواب ها همچنان ادامه دارد. در سن ده سالگی و همان زمان بچگی که پدرم در چاپخانة بانک ملی ایران مهندس ماشین های چاپ بود برای من نمونه های چاپی می آورد و من خیلی لذت می بردم. بعضی هاش را کپی می کردم و تمرین خوبی بود. یکی از تفریح های جدی پدرم جمع آوری تمبر بود و چیدن تمبرها در آلبوم برام خیلی دیدنی بود. وقتی گنجه اش را باز می کرد و آنها را روی زمین می چید و مرتب می کرد برام خیلی لذت بخش بود.
ضمنا پدرم پایین حیاط یک کارگاه داشت که همیشه درش را قفل می کرد. من ضمن نقاشی به کارهای فنی و نجاری هم علاقه داشتم و با یک میخ در کارگاه را باز می کردم و از وسایل آنجا استفاده می کردم و دوباره مرتب می کردم. بعدها وقتی به پدرم گفتم با خنده گفت من می دیدم بعضی از ابزارهای من خراب شده و تعجب می کردم. گفت خب کار بامزه ای می کردی. از همان روزها تا امروز دیگر کمتر تعمیرکار به خانه ما می آید. من لوله کشی، کاشی کاری، گچ کاری، تعمیر رادیو تلویزیون و ساختن مبلمان را انجام می دهم. یادم می آید سال های اول دانشکده بیشتر عیدها مادرم پارچه می خرید و من برای خواهرانم لباس می بریدم و مادرم آن ها را می دوخت. گلدوزی کردن را هم دوست داشتم و در بچگی گلدوزی هم می کردم. القصه، یک پنج شش سالی گذشت، یواش یواش همه به من می گفتند یک نقاشی هم برای من بکش و من با شوق و ذوق زیاد برای همه نقاشی می کردم. در اوایل سال ششم دبستان، مدرسه جم را دبیرستان کردند و ابتدایی ها را فرستادند به مدرسه «گاودانی». شرح این مدرسه این بود که آقای (حکیم زاده ) یک گاوداری در خیابان دولت داشت که آن را برای مدرسه وقف کرد. اسم مدرسه شد «خیام». گاوداری یک حیاط دراز داشت که دورتادورش طویله بود که آن را دیوارکشی و تقسیم بندی کردند برای کلاس های مدرسه
یک پنج شش سالی گذشت، یواش یواش همه به من می گفتند یک نقاشی هم برای من بکش و من با شوق و ذوق زیاد برای همه نقاشی می کردم. در اوایل سال ششم دبستان، مدرسه جم را دبیرستان کردند و ابتدایی ها را فرستادند به مدرسه «گاودانی». شرح این مدرسه این بود که آقای (حکیم زاده ) یک گاوداری در خیابان دولت داشت که آن را برای مدرسه وقف کرد. اسم مدرسه شد «خیام». گاوداری یک حیاط دراز داشت که دورتادورش طویله بود که آن را دیوارکشی و تقسیم بندی کردند برای کلاس های مدرسه.
روز اول که به مدرسه رفتیم ساس ها از در و دیوار بالا می رفتند و بچه ها نمی توانستند آرام بنشینند و دائم وول می خوردند. خلاصه مدرسه را یک هفته تعطیل کردند و ما چه ذوقی کردیم. کلاس ها را با گوگرد سم پاشی کردند و بعد از یک هفته به مدرسه برگشتیم. حالا بچه ها به خاطر بوی گوگرد خواب آلود شده بودند و سر کلاس چرت می زدند. با همه مشکلات، کلاس ششم با قبولی تمام شد و حالا به دبیرستان جم که سه خانه با ما فاصله داشت آمدم. خب حالا یک عقل کوچکی هم در سرم پیدا شده بود.
معمولا تابستان ها دو ماه می رفتیم افجه از توابع لواسانات. من یک چاقو و یک چراغ قوه داشتم که پدرم از لاله زار برام خریده بود. حالا دیگر به حجم هم علاقه مند شده بودم و به جای اینکه چاقو را برای کندن پوست خیارهایی که از جالیزها بلند می کردیم استفاده کنم، یک شاخه بید می کندم و دور شاخه بید که پوستی سبز و نرم داشت نقش می کشیدم و پوست های اضافه را می کندم و یک چوب دستی زیبا برای خودم درست می کردم. یکی دیگر از سرگرمی های من این بود که دورتادور یک سیب را چوب فرو می کردم ،یک چوب هم از وسط آن رد می کردم و دو شاخه هم در دو کناره ی جوی آب نصب می کردم و سیب را روی آنها می گذاشتم. سیب به وسیله آب مثل چرخ آسیاب می چرخید و چه لذتی داشت خیلی از نقاشی های امروز ِچرخیدن آن سیب روی آب. خب شاید از همان موقع بود که ((سیب)) که سمبل من است، در ذهنم حک شد.
اویار حسین که بعدها مداح شد، سر کوچه بود و من هشت نه سالم بود که پدرم مرا ِ جواد ِنجاری برادر برای شاگردی به آنجا برد. کار من آنجا صاف کردن میخ بود و روزی ده شاهی مزد می گرفتم. شاید همین میخ ها بودند که امروز سمبل خیلی از نقاشی ها و حجم های من شده اند.
برگردیم به دوران دبیرستان و کلاس هفتم،آنقدر ذوق نقاشی کردن در من زیاد بود که مردود شدم. البته اگر معلم نقاشی آقای طالقانی (که روزی با ساقه نرگسی که کشیده بود و من را مسحورخود کرده بود) (که حقم بود) می داد مردود نمی شدم و اینجا ۲۰، نمره ۱۶به من که نقاشیم از همه بهتر بود به جای نمره بود که پدرم خیلی عصبانی شد و گفت: اکبر، دیگر حق نداری نقاشی کنی. خب در تمام دوره دبیرستان تنها در این مورد بود که از پدرم حرف شنوی نداشتم. سال بعد که دوباره کلاس هفتم بودم دیگر بیشتر شروع کردم به کار .با مدادرنگی و کمی گوهاش هم کار می کردم ولی چون گوهاش سفید نداشتم قدری ازپودر سینکا با چسب مخلوط می کردم و می شد گوهاش سفید، همیشه از این جور ابتکارات دارم. پاییز شده بود و من مرتب سرما می خوردم و پدرم گفت: باید برویم دکتر. رفتیم دکتر.دکتر گفت باید لوزه هاش را عمل جراحی کند. من خیلی از این عمل می ترسیدم و هرچه اصرار می کردند قبول نمی کردم. همیشه به پدرم می گفتم آرزو دارم یک جعبه آبرنگ داشته باشم و اینجا بود که پدرم گفت اگر لوزه هایت را عمل کنی، از بیمارستان که برگشتیم یک جعبه آبرنگ برات می خرم و من قبول کردم. پدرم آن موقع در چاپخانه بانک ملی کار می کرد. خلاصه رفتم زیر دست دکتر و دیگر از عشق آبرنگ هیچ دردی برام مهم نبود. از بیمارستان که مرخص شدم ،با چه عشقی با پدرم رفتم به خیابان استامبول. بین لاله زار و چهارراه مخبرالدوله یک فروشگاه خرازی بود به نام «کاشانی»، از پله های آن بالا رفتیم و مغازه دار چند جعبه آبرنگ نشان داد و پدرم یک جعبه آبرنگ دوازده رنگ پلیکان برام خرید (هنوز جعبه خالی اش را به عنوان یک خاطره خوب دارم). جعبه را مثل یک چیز مقدس دستم گرفتم و آمدیم خانه. زیر کرسی نشسته بودم و ساعت ها در جعبه را باز می کردم، لمسش می کردم و نگاه می کردم و شب ها زیر بالشتم می گذاشتم تا دزد آن را ندزدد. چه عشقی داشت وقتی که اولین قلم مو را روی آن مالیدم و رنگ را روی کاغذ گذاشتم. تمام رنگ ها را امتحان کردم و لوله رنگ سفید آن با گوهاش سفیدی که درست کرده بودم، خیلی فرق داشت. ساله بودم و به کتاب خواندن و داستان و رمان علاقه مند شده بودم. از خرازی سر ۱۳ یا ۱۲حالا دیگر ریال کتاب کرایه می کردم، ولی برام پولی زیادی بود. تابستان که شد با اجازه پدرم به خرازی ۱کوچه شبی که اسمش ویدا بود رفتم و گفتم من را به شاگردی قبول کند. و او قبول کرد. من جارو می کردم، قفسه ها را تمیز می کردم و حالا دیگر کتاب برام مجانی شده بود. اولین کتاب هایی که همیشه برام خاطره است «لاله سیاه» و «کنت مونت کریستو» بود. حالا دیگر بیشتر از همیشه و با شوق بسیار نقاشی می کردم. یواش یواش لقب من بین بچه ها شده بود «اکبر نقاش». یکی از عشق های من این بود که وقتی مادرم می گفت: «اکبر برو از قصابی محمد آقا پنج سیر گوشت بگیر شب آبگوشت داریم» با شوق می رفتم دکان قصابی، چون یکی از لذت بخش ترین جاها برای من این قصابی بود. بالای دیوار قصایی چندین تابلوی نقاشی قهوه خانه ای بود. تابلوی بریدن دست سیر گوشت بدین محمدآقا» و محو نقاشی ها می شدم و ۵ قصاب و شفای حضرت علی(ع). می گفتم : « آخر سر صدای محمدآقا می آمد که «پسر کجایی؟ گوشت را بگیر برو». پایین تر از این قصابی قهوه خانه اوس ماشاالله بود که دورتادور آن نقاشی بود، به به!! آنجا کنار دکان می ایستادم و یکهو متوجه می شدم که دو ساعتی از خرید گذشته و من هنوز محو تماشای نقاشی ها هستم. یک بار با همان احوال که دیر شده بود سریع به طرف خانه می دویدم، سر راه پرده داری را دیدم که نقالی می کرد. به خانه که رسیدم، داد مادرم در آمده بود که: «ذلیل مرده کجایی؟» و با نیشگون مرا ادب کرد، البته برام مهم نبود. یاد پرده دار بودم، از خانه فرار کردم و به سرعت آمدم به کوچه ای که ورودی اصلی محله قلهک بود و جلوی آن محوطه ای بزرگ بود که بچه ها بیشتر آنجا بازی می کردند. در شمال کوچه مدرسه بود، بعد کوچه تنگ می شد و وارد ده اصلی قلهک می شد. به سرعت آمدم و دیدم نقال هنوز پرده را نقالی می کند و شقه شدن آن «حرامزاده» به دست «حضرت عباس(ع)» را شرح می دهد. من سریع جلو رفتم و مثل بچه های دیگر چهارزانو روی زمین نشستم، گوش نمی دادم ولی محو نقاشی ها و شقه شدن آن حرامزاده شده بودم که یک موقع متوجه شدم همه رفته اند. پرده جمع می شد و من با دلخوری آمدم خانه. هروقت به خانه برمی گشتم مادر می گفت: «ذلیل مرده معلومه تو کجایی؟ نون نگرفتی» و با یک نیشگون دیگر روی بازو به نانوایی می رفتم. استادعزیز نانوایی هیچ وقت نوبت را رعایت نمی کرد و در آخر با گریه چند نان خمیری می داد و می آمدم خانه و باز درآوردن آبرنگ از محل مخفی آن. تا صدای در می آمد می فهمیدم پدرم است و به سرعت جعبه را جمع می کردم و کتاب و دفترچه مشق را پهن می کردم تا پدرم به خیال خودش بگوید اکبر درس خوان شده است.
وقتی محرم می شد پدرم برای مساجد علم ها را تعمیر می کرد تا صواب کند، من هم به او کمک می کردم. یکی از چیزهایی که آرزوش را داشتم این بود که مثل بعضی از بچه ها پرچم خانواده ام را در دست بگیرم. چون آنها اینکار را می کردند و من حسرت می خوردم، ولی ما پرچم نداشتیم. همیشه روز عاشورا درویش رستمی که پسرش هم کلاسی من بود تابلویی از سر بریده اما حسین علیه السلام روی نخل می گذاشت و آن را می پوشاند و وقتی ظهر عاشورا روی آن را برمی داشت شوری در مردم به وجود می آمد. آن تصویر یکی از زیباترین نقاشی ها بود که هنوز در ذهنم هست. یک روز در تکیه قلهک معممی آمد به نام آقای حاج عباس مشکوری که از نجف آمده بود و به آقا نجفی معروف بود. عبا و عمامه را کنار گذاشت و شروع کرد به تعمیر تکیه قلهک. بسیار روشنفکر بود. جلساتی برای جوانان گذاشت و عربده کش ها را دور خود جمع کرد و آرامشی در قلهک به وجود آورد. همیشه روز اول فروردین از کدخدا شروع می کرد برای عیددیدنی تا جوان ترین ها. در هر خانه ای می رفت نقلی در دهان می گذاشت و تبریکی می گفت و به خانه ای دیگر می رفت. یک عید که برای تبریک به خانه ما آمده بود پدرم به او گفت هرچه به این اکبر می گویم نقاشی حرام است، قبول نمی کند. اما آقا نجفی دست در جیبش کرد و عکس خود را درآورد و گفت: «می توانی عکس من را نقاشی کنی؟» گفتم البته حاج آقا. گفت «عکس من را بکش و هرطور دلت می خواهد نقاشی کن اما عکس زن و بدن لخت نکش». گفتم چشم و هنوز هم آن نصیحت در خاطرم هست.
حالا کلاس هشتم هستم. اولین پولی که از نقاشی گرفتم در آن سال بود. یک روز در خرازی فروشی امان در ده قلهک خانمی آمد و گفت می خواهم کسی برای من یک تابلو بکشد و موضوع آن «کودکی کوزه اش ۱۲ تومان گرفت و ۱۵شکست و گریست» باشد. امان گفت می دهم صادقی بکشد. به من سفارش داد و تومان آن را به من داد. پول خوبی هم بود. نصرالله به تازگی تابلونویسی را شروع کرده بود و بعضی وقت ها هم نقاشی می کرد. من دوست داشتم شاگرد نصرالله شوم و با اینکه خیلی باهم دوست بودیم خجالت می کشیدم بگویم که می خواهم شاگردت باشم. نصرالله برادری داشت به نام حاجی که روز عید قربان به دنیا آمده بود و از من کوچکتر بود. به او گفتم حاجی به نصرالله بگو من می خواهم شاگردش باشم. فردای آن روز نصرالله به من گفت بیا با هم کار کنیم. القصه، کجا بودم؟ شاگرد نصرالله افجه ای، او می خواست برود سر پل تجریش و چهار طرف دو کیوسک تلفن بنویسد «تلفن همگانی». به من گفت با رنگ قرمز و قلم مو روی تابلوی آرایشگاه امجدی که خودش ریش را با لاجورد طراحی کرده بود، کار کنم. من با چه اشتیاقی شروع کردم. از یکی از نقطه های آرایشگاه شروع کردم.چند ساعت بعد نصرالله دو کیوسک تلفن سر پل تجریش را خطاطی کردو برگشت و من هنوز حیران آن دو نقطه بودم. تازه دومین نقطه را تمام کرده بودم که رسید و گفت «بارک الله خیلی خوب دورگیری کردی اما خیلی کند هستی». من دقت را از همان موقع یاد گرفتم.
حالا قدری با رنگ و روغن آشنا شده بودم. از مغازه «آقا نصرالله شیخی» پودر رنگ و روغن خریدم و شروع کردم به درست کردن خمیر. یک تکه پارچه از مادرم گرفتم و با وسایل نجاری پدرم چهارچوب درست کردم، پارچه را روی چهارچوب کشیدم و با سریشم آن را سفت کردم و رنگ سفید زدم و بوم درست کردم. شاید اولین نقاشی رنگ و روغنی که کشیدم کپی نقاشی تحویل سال استاد حسین شیخ بود که کپی آن کار مشکلی بود.
بیشتر بخوانیم: فعالیت های هنری علی اکبر صادقی از گذشته تا کنون
دیگر نقاشی کردن برام جدی شده بود. کلاس هشتم شروع شد و من دیگر در زنگ نقاشی شیر بودم. سر کلاس نقاشی شلوغ می کردم و دیگر زنگ ریاضی نبود که سرم را پشت دیگران قایم کنم تا معلم مرا نبیند. معلم نقاشی ما آن سال آقای دکتر معین افشار بود که حالا هم بعد از پنجاه و چند سال هنوز دوست هستیم. آقای معین افشار گفت «پسر چرا اینقدر شلوغ می کنی؟» خلاصه من را از کلاس بیرون کرد. بچه ها گفتند «اکبر نقاشی اش خیلی خوب است» و او گفت «ولی اخلاقش بد است». اما بعدها یکی از مشوق های سال اول دانشکده هنرهای زیبا من ایشان بودند.
از طبیعت نقاشی کنیم. چند تابلو کشیدیم و آمدیم تهران و خیلی اتنصرالله رفتیم افجه ابتابستان همان سال سواد یبآخرش وتپدرم که می گفت: «اکبر یاهذوق می کردیم. دیگر نقاشی زندگیم بود و سخت گیری می شی با این نقاشی کردنت. تو باید یا مهندس بشی یا دکتر» خب. کلاس نهم دیگر اوج خاطرات و جدی شدن در نقاشی و درس نخواندن بود. در دبیرستان جم سالنی بود که بعضی اوقات آنجا نمایش می دادند و من و نصرالله هم دکور می ساختیم.از گریموری(چهره پرداز) که می آمد من گریم کردن را یاد گرفته بودم و بعضی مدرسه ها من را برای گریم هم دعوت می کردند. خودم هم بعضی اوقات نقش هایی که کلام کمتری داشت بازی می کردم(چون آن موقع لکنت زبان شدید داشتم). کلاس نهم هم با وجود اینکه سه ماه در الهیه با دوستانم مثلا درس خواندیم، با پنج تجدید و نمره - از شیمی برای دومین بار در طول دوران دبیرستان مردود شدم، از انگلیسی هم رد شدم با وجود ۲اینکه معدلم حدود۱۵ بود.
دوباره کلاس نهم. سالن تئاتر مدرسه را خراب کرده بودند چون قبلا با پارچه تقسیم بندی می کردند و حالا دیواری کشیده بودند با سن و جای سوفلور و پرده و... ،خلاصه صحنه ای کامل درست شده بود. من هم روی دیوارهای دو طرف سن، بتهوون و پاگانی نی را نقاشی کردم و میخ و نخ آویزان و قابی برای آنها نقاشی کردم تا هرکس ببیند فکر کند در دو طرف سن دو تابلو آویزان شده. در تابستان همین سال به گالری آرسن که در پاساژ گیو نادری بود رفتم و شاگرد آقای هایراپتیان شدم. ماجرای رفتن من به آنجا هم خیلی جالب است: پدرم دیگر عاجز شده بود. با اصرار و هر از گاهی او را به لاله زار می بردم که آتلیه آقای سهیلی آنجا بود و شهبازی هم آنجا آبرنگ کار می کرد. خودم بعضی اوقات دزدکی به لاله زار می رفتم و ساعت ها پشت ویترین آتلیه آقای سهیلی می ایستادم و آرزوم این بود که داخل شوم، ولی چه کسی روش می شد، آن هم با لکنت زبانی که من داشتم. پدرم مرا خیلی کنترل می کرد و نمی گذاشت از قلهک به مرکز شهر بیایم.
در چاپخانة بانک ملی ایران پدرم مهندس نصب ماشین های چاپ بود و معاون چاپخانه یک ارمنی بود به نام آقای برخورداریان که دوست پدرم بود. من نزدیک های عید که می شد روی تقویم جیبی بانک ملی ایران با رنگ و روغن نقاشی می کردم و پدرم به بعضی ها کادو می داد. یکی از این تقویم ها هم نصیب برام فرستاد که خیلی خوب ۵۰در ۷۰آقای برخورداریان شد و خیلی خوشش آمد و یک بسته کاغذ آبرنگ بود. خلاصه دربه در دنبال معلم بودم. یکبار با پدرم رفتیم گلابدره شمیران پیش استاد وزیری، که من را برای شاگردی قبول نکرد. خلاصه آقای برخورداریان مرا با آرسن آشنا کرد و او قبول کرد که من شاگرد بود. شب قبل از اولین روزی که می ۱۳۳۲هایراپتیان بشوم و من شاگرد آقای آواک هایراپتیان شدم. سال خواستم آنجا بروم خواب نداشتم. صبح زود بیدار شدم و لباسی مناسب پوشیدم، کفش ها را واکس زدم و آمدم به خیابان نادری. آتلیه هنوز باز نشده بود. ساعت ۵۰در ۷۰با جعبه آبرنگ و چند ورق کاغذ آبرنگ بود که در باز شد و من با خجالت وارد شدم و خودم را معرفی کردم. آقای هایراپتیان مدلی جلوی 8/5 -۹ من گذاشت و گفت این را بکش. من کشیدم و جاهای سفید را با گوهاش سفید کردم، که استاد گفت «در آبرنگ رنگ سفید و گوهاش حرام است، باید سفیدی ها را از کاغذ بگذاری». خب اولش خیلی مرداد شد و آتلیه بسته شد و من به سمت ۲۸سخت بود ولی بعد یاد گرفتم. دو ماهی می رفتم که کودتای اتوبوس قلهک در چهارراه مخبرالدوله رفتم و چون اتوبوس جا نداشت پشت اتوبوس را گرفتم و در تمام طول راه مواظب بودم جعبة آبرنگ از دستم نیفتد. با هر مشقتی بود به قلهک رسیدم. از ترس، چند وقتی به آتلیه آرسن نرفتم و اواخر شهریور بود که دوباره به آنجا رفتم. بیشتر مشتری ها امریکایی بودند چون انجمن فرهنگی ایران-آمریکا در آن پاساژ بود. از آتلیه آرسن نقاشی می خریدند و من هم گاهی اوقات کارها را ریال شاگردی می گرفتم.۵به اتومبیل شان می بردم.
برگردم دوباره به مدرسه و سال نهم ،موقع امتحان نقاشی، آقای معین افشار یک نقاشی روی تخته می کشید تا همه از روی آن نقاشی کنند. خب این برای من خیلی ساده بود، خیلی سریع می کشیدم و تحویل می دادم و بعد می رفتم پشت پنجره برای بچه هایی که نمی توانستند نقاشی کنند می کشیدم تا نمره بگیرند. برای هفت هشت نفری می کشیدم. دیگر با معین افشار دوست شده بودم و او هم کاری به کار من نداشت. گاهی اوقات کتاب های نقاشی برای من می خرید و خوشحالم می کرد. سفارش من را به بقیه معلم ها هم می کرد. یک روز آقای گرجی معلم زبان که خیلی آدم جدی و جک گویی بود وارد سالن تاتر شد و گفت «به به!! این دو تابلو را کی آورده؟» یکی از بچه ها که مسوول تاتر بود گفت «آقا اینا تابلو نیست، اکبر صادقی اینها را روی دیوار نقاشی کرده». گفت «بچه دروغ نگو اینا تابلوی نقاشیه» ولی وقتی رفت جلو و دید روی دیوار نقاشی شده خیلی خوشش آمد و گفت بروید صادقی را بیاورید اینجا. من رفتم و با لکنت زبان سلامی کردم و او دستی روی شانة من گذاشت و گفت «بارک الله معلومه می خوای نقاش بشی». از آن روز به بعد نان من در روغن افتاد. آقای گرجی مدیر تئاتر پارس در لاله زار هم بود.
هر روز ،همین موقع ها بود که آیدین آغداشلو همسایه دیوار به دیوار ما شده بود. از وقتی با هم آشنا شدیم یا آیدین من را صدا می کرد یا من او را، که با هم بنشینیم و نقاشی کنیم. آیدین از همان موقع خیلی عاشق نقاشی بود و دوستی ما تا امروز باقی ست. آیدین سه چهار سالی از من کوچکتر است و با دو سال مردودی من در دبیرستان، او با اختلاف یکی دو سال از من وارد دانشکده هنرهای زیبا شد. هایراپتیان اوایل مهر کارت پستال هایی کار می کرد که طراحی آن را کم رنگ روی کاغذ آبرنگ چاپ می کرد. یک نمونه خودش رنگ می کرد و با صد عدد از آن چاپی ها به من می داد که رنگ کنم. مثلا یک نقاشی کوچه و گنبد و خانه و الاغ سواری بود که من اول صد تا آسمان را رنگ می زدم بعد صد تا گنبد و بعد...و درواقع رج می زدم. تقریبا بعد از یک هفته تمام می شد و می بردم به او می دادم و برای هرکدام عدد نقاشی می کردم. دیگر پولدار شده بودم. ۴۰۰ ریال به من می داد. تقریبا در طول یک ماه حدود ۵ اسکناس ها را در کیف بغلی ام کنار هم می چیدم و به بقیه پز می دادم.
نصرالله افجه ای در پاساژ لاجوردی قلهک که تازه ساخته شده بود یک مغازه گرفت برای نقاشی و تابلونویسی و یک ویترین هم درست کرده بود. من هم می رفتم آنجا و برای خودم نقاشی می کردم و با هم نقاشی ها را پشت ویترین می گذاشتیم و کلی پز می دادیم مثل آتلیه آقای سهیلی. روزی آقای گرجی معلم زبان ومدیر تئاتر پارس به من گفت :صادقی می توانی یک نقاشی برای من بکشی؟ گفتم بله. فکر کردم بد نیست یک بشقاب ساده بردارم و توش نقاشی کنم. تصویری که کشیدم مردی بود که زانو زده بود و در آب به جای تصویر خودش عکس دختری با همان ژست را می دید. آقای گرجی تومان به من داد. از من انکار و از او تشر، خلاصه قبول کردم. از ترسم پول را در ۲۰خیلی خوشش آمد و جیبم گذاشتم و از دفتر بیرون آمدم. وقتی آقای گرجی سر کلاس رفت دوباره به دفتر معلمین رفتم و پول را در بشقاب که بسته بندی شده بود گذاشتم. زنگ تفریح بعدی آقای گرجی که می خواست دوباره بشقاب را ببیند پول را دید و من را صدا زد و با یک تو گوشی جانانه پول را به من داد، که خیلی هم خوشحال شدم چون برای من پول خیلی خوبی بود. بعدها با خنده و شوخی از دلم درآورد و یک تابلو برای تئاتر پارس به من سفارش داد که موضوع آن یک سالن تئاتر با تماشاگران آن بود.موضوع را نقاشی کردم و قاب کردم بردم به آنجا، که بعدها آن تابلو در آتش سوزی تئاتر پارس سوخت. پول خوبی به من داد و آخر سال یک نمره قبولی از انگلیسی هم گذاشت کنارش.
بعدها نقاشی کردن در بشقاب برای من سبکی شد. به خاطر نمره گرفتن، برای خیلی از معلم ها عکس خانواده شان را در بشقاب نقاشی می کردم .بعدها هم در مغازه لوکس فروشی اول خیابان بهار و چهارراه مخبرالدوله می گذاشتم و آنها برام می فروختند. بیشتر عکس هنرپیشه ها را می کشیدم و پول خوبی هم در می آوردم. همان سال ها آقای معین افشار یک نمایشگاه نقاشی در دبیرستان گذاشت که نصرالله افجه ای و من و آیدین و علی گلستانه و سیاوش ملک افضلی حضور داشتن.
و آدامس نقاشی کنیم برای شرکت چارمز. قبول کردم و رفتیم در چوب فروشی بزرگی که پدر افجه ای داشت چند روزی روی ماشین کار کردیم. من نقاشی می کردم و نصرالله خط هاش را می نوشت. روزگار خوبی بود.
آنقدر خاطرات نقاشی کردن زیاد است که باید خلاصه کنم. حالا سال چهارم دبیرستان بودم و اولین سالی بود که کلاسها رشته بندی می شد. من چون بیشتر در ادبیات استعداد داشتم می خواستم در این رشته نام نویسی کنم و با هزار زحمت توانستیم با دوستانم در یک دبیرستان تازه تاسیس شده نام نویسی کنیم. این دبیرستان ابتدا در ده قلهک بود و بعد به نزدیکی شمیران نقل مکان کرد. متاسفانه از نمایش و تئاتر و بازی در نمایشنامه ها دور افتادم ولی همچنان گاهی اوقات برای گریم به دبیرستان های مختلف دعوت می شدم و کارت پستال و نقاشی در بشقاب هم که دیگر حرفه من شده بود. همان سال ها با دکتر منوچهر شایان متخصص اطفال آشنا شدم. او دانشجوی پزشکی بود و ضمنا در روزنامه آسیا داستان می نوشت. مرا به دفتر روزنامه برد و برای نقاشی معرفی کرد. یک سالی تیترهای روزنامه را نقاشی می کردم و پولی هم می گرفتم. سال پنجم دبیرستان، بعد از نام نویسی پیشنهاد شد در نمایشگاهی برای غرفه زنان کشاورز که در جلالیه و مثل نمایشگاه های امروزی بود غرفه بسازم. بعد از ساخت غرفه و نقاشی های دیواری، برای چندین غرفه دیگر هم به من پیشنهاد نقاشی دادند و با حجم و نقاشی، پولی هم به دست آوردم ولی یک هفته ای مدرسه نرفتم. از دبیرستان بیرونم کردند ولی بالاخره با پادرمیانی و آوردن بهانه که برای مخارج تحصیلم پول نیاز دارم و کشیدن یک نقاشی برای ناظم دبیرستان، مسئله حل شد.
قسمت دوم زندگی نامه استاد علی اکبر صادقی
گفت و گوی رادیویی استادعلی اکبر صادقی