۱۳۴۴-۱۳۳۷
سال ششم دبیرستان دیگر همه می دانستند که من نقاش می شوم؛ معلم ها، مدیر و ناظم، همه. برای نمره، عکس پدر و مادر و زن و بچه همه معلم ها را در بشقاب نقاشی می کردم. یکی از خاطرات من این است که معمولا برای تقلب در امتحان آخر سال نت نویسی می کردم. نصرالله که رفته بود سربازی برای مرخصی به خانه ما آمد. مادرم گفت اکبر برای درس خواندن رفته قیطریه و چون نصرالله آنجا را می شناخت، آمد و با هم پیاده رفتیم سر پل تجریش برای تفریح، اما نت جغرافی که حدود سیصد صفحه بود در راه گم شد. آنقدر دلخور شده بودم که بغض کردم. نصرالله گفت "ناراحتی نداره من کمکت می کنم با هم می نویسیم." نصرالله استاد نت نویسی بود و چون خوش خط بود نت های قشنگی می نوشت. خلاصه بعد از چند سال اولین ۱۳۳۷اولین سالی بود که به قول معروف یک ضرب دیپلم گرفتم. خودم هم باور نمی کردم. سال سالی بود که باید برای کنکور عمومی امتحان می دادیم. به دانشکده ادبیات در میدان بهارستان رفتم و نام نویسی کردم و بعد از کنکور با کمال ناباوری نام و شماره کارت خودم را دیدم که قبول شده ام. تعجب کردم چون خیلی از بچه های درسخوان قبول نشده بودند. در دانشکده هنرهای زیبا برای رشته تخصصی نقاشی نام نویسی کردم و باستان شناسی را هم رزرو کردم.
روز کنکور رسید. سه پایه های نقاشی را کنار هم گذاشته بودند و نام هرکس را روی یک کاغذ نوشته بودند. یک مجسمه ونوس بود که همه دورتادور آن نقاشی می کردند. یک گریزی به گذشته بزنم. محمود بصیری که دو سه سالی از من بزرگتر بود دایی اش معلم شیمی ما بود و او را به من معرفی کرد در ۱۳۳۶وگفت به او نقاشی یاد بدهم. از همان موقع بصیری با من و نصرالله آشنا شد. بصیری در سال پاساژ علمی در شاه آباد که تازه ساخته شده بود و یکی از بزرگترین ساختمان های تهران بود، اتاقی گرفته سوار اتوبوس می شدم و به آتلیه بصیری که در آنجا ۴بود و من هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه ساعت تابلونویسی می کرد می رفتم. آنجا یواش یواش شروع کردم به سفارش گرفتن و اصغر بیچاره عکاس اولین سفارش پلاکارد سینمایی برای فیلم ولگرد ملک مطیعی را من داد.
اصغر بیچاره عکاس در همان طبقه ما بود. در اتاق کناری با بیژن جزنی ، منوچهر کلانتری و پرویز یشایایی تهیه کننده سینما آشنا شدم، آنها در آنجا شرکت تبلیغاتی پرسپولیس را داشتند. دایی بیژن جزنی دانشکده هنرهای زیبا را دیده بود و با امتحان دانشگاه آشنا بود. به او گفتم می خواهم به دانشگاه هنرهای زیبا بروم و می دانم قبول می شوم ولی او گفت کنکور دانشگاه فرمول خاصی دارد و اگر بلد نباشی هرقدر هم نقاشیت خوب باشد قبول نمی شوی. خلاصه جزنی مرا به کلاس دایی اش معرفی کرد که استاد حمیدی هم آنجا درس می داد. چند جلسه ای به آنجا رفتم و با فرمول کنکور آشنا شدم و یاد گرفتم تا مجسمه ونوسی را که آنجا گذاشته اند چطور باید نقاشی کنم.
جای من در سالن امتحان بدترین جای ممکن بود؛ درست روبروی پنجره. پشت مجسمه، تاریک و درواقع ت بود. نزدیک ظهر استاد محمد علی حیدریان که معاون دانشکده هم بود برای سرکشی به سالن ِسیلوا کنکور آمد. کار همه را دید و به من که رسید ایستاد لحظه ای توقف کرد و گفت پسرم کارت خیلی خوب شده دیگه کافیه، برو قبولی. ولی کی باور می کرد. خلاصه تا ساعت چهار که امتحان تمام می شد دوباره کار کردم و بعد از چند روز که نتایج را اعلام کردند دوستم دکتر سعید ملک افضلی که امروز در آمریکا رییس یک بیمارستان است و آن موقع دانشجوی پزشکی بود، گفت اسامی را که پشت پنجره دانشکده گذاشته بودند از پایین نگاه می کردم و هرچه بالاتر می آمدم ناامیدتر می شدم که یک دفعه دیدم اسم تو اولین اسم است. خلاصه در این آزمایش اول شدم و دیگر برای امتحان باستان شناسی نرفتم. روز اولی که به دانشگاه رفتم دوم مهر بود چون اول مهر روز دانشجو بود. به آتلیه رفتم و استاد حیدریان آمد و شروع کردیم به طراحی از مدلی که آنجا گذاشته بودند. اولین کسانی که با آنها دوست شدم منوچهر معتبر نقاش و محمدرضا جودت معمار بود. بعدها به ما سه نفر می گفتند سه تفنگدار. همان روزهای اول با مرتضی ممیز نیز آشنا شدم که بعدها وقتی به دیدن کارهای من آمد دوستی ما بیشتر شد و تا مرگ او نیز ادامه داشت.
من و نصرالله و بصیری در پاساژ علمی هر کدام کار خود را می کردیم. آنها تابلو نویسی می کردند و من پلاکارد سینمایی می ساختم. تازه وارد دانشکده شده بودم و برای خودم پرستیژ خاصی داشتم. چند ماه بعد بصیری گفت من در سازمان آب استخدام شده ام و شراکتش را با ما به هم زد و من و نصرالله ماندیم. اتاقی که داشتیم نور خوبی نداشت و از شانس ما اتاق روبرویی که دندان سازی بود خالی شد. آقای علمی هم به خاطر جوان متر. من و نصرالله در ۱۳ یا ۱۲ متر بود در حالیکه اتاق قبلی ۲۴بودن ما قبول کرد که به آن اتاق برویم. این اتاق اتاق راه می رفتیم و می گفتیم از این سر اتاق تا آن سر آدم خسته می شود چقدر اینجا بزرگ است و حالا دو نفر و جای بزرگ تر.
من گاهی کارهای گرافیکی هم می کردم. سال۱۳۳۸ گفتند می دانی ویترای چیست؟ گفتم تقریبا، یک چیزایی سرم میشه. گفتند ما جایی را دکور کرده ایم و برای فضای باز آنجا ویترای می خواهیم. قدری مطالعه و آزمایش کردم و خلاصه یادم آمد که شیرینی فروش ها چگونه خامه را روی کیک می ریزند. رفتم رنگ ساختمان سیاه خریدم و با دود ه مخلوط کردم و مثل خامه سفت شد. ریختم روی شیشه و برجستگی آن ماند تا فردا خشک و محکم شد. حالا باید رنگ شفاف پیدا می کردم. چندجا رفتم و موفق نشدم. در خیابان ویلا یک رنگ فروشی بود که رنگ اتوموبیل می فروخت، رنگ شفاف یا ترانسپارنت را آنجا پیدا کردم. کمی خریدم و روی شیشه امتحان کردم و متر شیشه بود که کار کردم.دوهزار تومان قیمت دادم که ۲۴فریاد زدم: عالیه موفق شدم! اولین سفارش، صاحب آنجا با بدبختی به من و محمد رضاجودت (که کمکم کرد) داد و با هم تقسیم کردیم. با جودت بود که به جودت گفتم بیا کلاس طراحی برای کنکور باز کنیم. او ۳۹ تا ۳۸خیلی رفیق شده بودم. سال خوشحال شد و رفتیم از مش اسماعیل مجسمه ساز و کارمند دانشکده مجسمه سازی دو مجسمه ونوس و هرکول خریدیم و پارچه ای جلوی ساختمان آویزان کردیم و نوشتیم: کلاس کنکور دانشکده هنرهای زیبا نامش را آتلیه ۷گذاشتیم بعدها پاتوق هنرمندای دانشکده شد.
بیشتر بخوانیم: فعالیت های هنری علی اکبر صادقی از گذشته تا کنون
نصرالله هم کار خودش را می کرد و با اینکه شریک بودیم هیچ اعتراضی نکرد. چندین نفر برای کلاس آمدند و کلاس شروع شد. از کسانی که یادم هست آمدند همسر غلامحسین نامی و علی اصغر محتاج بودند. یک روز رفتیم آتلیه و دیدیم مجسمه هرکول شکسته. آه از نهاد من و جودت برآمد چون پول دوباره خریدن مجسمه را نداشتیم. تا نیمه شب خرده های مجسمه را جمع کردیم و به هم چسباندیم و درزهای آن را گرفتیم و با رنگ پلاستیک رنگ کردیم، شد مثل اولش. شاگردها می آمدند و تعداد آنها زیاد شده بود. کنکور که تمام شد کلاس را تعطیل کردیم. جودت هم در دانشگاه ملی رشته معماری قبول شد و رفت ، ولی دوستی ما همچنان بر قرار است. یواش یواش به من ویترای و پلاکارد سینما و پوستر سفارش دادند و حسابی کار و بارم گرفته بود.
یک روز مرتضی ممیز به من پیشنهاد کرد که آقای محمد بهرامی مدیر آتلیه گراورسازی پارس گفته به آتلیه او بروم بعدازظهر بروم آنجا. از همین جا ۶ تا ۲و کار کنم. اول امتناع کردم ولی با اصرار ممیز قبول کردم که از ساعت بود که با چاپ گراور آشنا شدم، تفکیک زینک و چیزهای دیگر.
در آتلیه بهرامی که اسم آن گراورسازی پارس بود، بیوک احمری و سعید انصاری و محمد تجویدی و استاد شاه میری که نامه نویس دربار بود، و چند نفر دیگر کار می کردند. یکی از خاطرات جالب و اتفاقی که برای من ی آوت و تصویر سازی ِ آباد، کار لِبسیار آینده ساز بود این بود که روزی مرتضی ممیز که در کیهان هفته و ایران مجله ها را انجام می داد گفت: اکبر، اینطور که می گویم ژست بگیر و من ژست گرفتم تا از من طراحی کند و وقتی تمام شد، دیدم زنی با دامن بلند با همان ژست من را نقاشی کرده. برای من خیلی جالب بود و از آن موقع بود که طراحی برای گرافیک را آموختم، اینکه با هر المانی می شود کاری دیگر کرد. خلاصه تابستان آن سال کار آتلیه بهرامی کم شد و او به من گفت برو و از اول مهر دوباره بیا. من هم که کارم در آتلیه خودم خیلی زیاد شده بود از خداخواسته پیشنهادش را قبول کردم. به آتلیه خودم رفتم اما چند روز بعد آقای بهرامی مرا خواست و گفت کار زیاد شده است، اصلا آتلیه ات را ببند و بیا با من کار کن، ماهی هزار تومان به تو می دهم. با اینکه۳۰۰ تومان می داد اما قبول نکردم. قیمت را بالا برد تا ماهی دوهزار تومان که آن موقع پول خوبی بود قبلا ماهی ۶۰۰-۵۰۰ تومان بیشتر نمی گرفت. از من قبول نکردن و از او ناامید شدن. همین روزهاچون یک کارمند ماهی با سیروس شهرزاد آشنا شدم که در دفتر پرسپولیس که در همان راهروی ما بود کار می کرد. چند روزی هم به من تار یاد می داد اما با مخالفت شدید پدرم روبرو شدم و کنار گذاشتم. در آن راهرو یک دفتر حقوقی بود، یک دفتر روزنامه، پخش فیلم و دفتر اصغر بیچاره که عکس ویترین های سینماها را با نام پرس فتو چاپ می کرد. همین روزها پرویز کاردان که در بیشتر دوران تحصیل هم کلاسی بودیم و در دانشکده هنرهای دراماتیک کار می کرد، اتاق کناری ما را برای کارهای عروسکی گرفت و همسایه ما شد.خلاصه جمعمون جمع بود و حال و هوایی داشت پاساژ علمی ویترای و پلاکارد همچنان می تاخت. یکی از خاطرات جالب اوایل کار پلاکارد سازی من این بود که سال یک مرد عرب از عراق فیلمی ساخته بود و برای چاپ عکس ها و پلاکاردها و پوسترهای سینمایی ۱۳۳۷ فیلمش به تهران آمده بود و با اصغر بیچاره کار می کرد. اصغر بیچاره برای پلاکاردها مرا به او معرفی کرد و او سفارش چند پلاکارد به من داد. خیلی ذوق زده شده بودم. اولین پلاکارد را که ساختم، تصویر دخترش فریال را که از همه بزرگتر می خواست کشیدم. آمد دید و خیلی عصبانی شد. خوشش نیامده بود. گفت :فریال، نه فریال (این شبیه به فریال نیست)، دعوا شد و رفت کلانتری شکایت کرد. پاسبانی آمد و مرا به کلانتری برد. تابه حال کلانتری نرفته بودم و خیلی ترسیده بودم. افسر نگهبان می خواست مساله را حل کند و آن عرب می گفت: فریال، نه فریال، من پول نمی دهم، اکبر برود کنار جوی آب الله الله بگوید من به عنوان گدا به او پول می دهم. خلاصه آشتی شد ولی بقیه پول را نداد و پلاکارد را برداشت و برد. بعدها کارم آنقدر زیاد شد که در آتلیه و صبح ها تا ظهر در دانشکده کار می کردم. شب ها تا ساعت 11.
من با عباس فدایی که ازکلاس ششم متوسطه همکلاسی بودیم رفیق بودم، او روزی مرا به خانه عباس کیارستمی برد. عباس فدایی برادرخوانده عباس کیارستمی بود. دیدار بعدی ما روزی بود که بعد از دو سه سال یک روز عباس کیارستمی به آتلیه ما آمد و یک مینیاتوری که دستش بود را نشان داد و گفت: آقای صادقی من این نقاشی را کشیده ام، اما می ترسم صورتش را بکشم و تمام کار خراب شود. من بهش نگاه کردم و گفتم خودت بکش تا کار را یاد بگیری. البته شاید ژست زیادی بود و بعدها عباس گفت آن روز خیلی از تو دلخور شدم ولی نقاشی را دادم آیدین آغداشلو برام تمام کرد. از آن روز تا امروز یکی از نزدیکترین دوستان من عباس است، او مثل عموی بچه های من است. آن چاپخانه ای باز شد به نام آپادانا که ماشین آلات آن در ِکنار پاساژ علمی پاساژی به نام اقبال ساخته شد. ته زیرزمین پاساژ بود. صاحبان آن آقای تابش و آقای جاجرمی بودند و با من شروع به کار کردند. مشتری های خوبی هم داشتند مثل روغن قو و تاید و کارخانه مینو. من هم خیلی برای آنها کار می کردم درحالیکه همچنان مترمربع. روزی به من گفتند اینجا برای دفتر ۱۵۰با نصرالله شریک بودیم. دفتر چاپخانه آپادانا خیلی بزرگ بود، کار ما بزرگ است، با تو هم که زیاد کار داریم، بیا با هم شریک شویم. نصف دفتر را به ما واگذار کردند و خوب کار میکرد. با سه چهار طراح و کارگر کار می کردم و دیگر پلاکارد ۷کار هم حسابی گرفته بود و آتلیه سینمایی را گذاشته بودم کنار و فقط کارهای گرافیکی و ویترای می گرفتم. در همین زمان یک سالی بود که افجه ای در اداره سازمان برنامه استخدام شده بود و فقط بعدازظهرها به آتلیه می آمد. روزی به من گفت بیا شراکت را به هم بزنیم و من فقط اینجا یک میز داشته باشم و مسوولیتم کم شود، و شراکت به هم خورد.
25 ساله شدم و سه چهار سالی بود پدر و مادرم با اصرار می خواستند من ازدواج کنم و اصرار آنها از وقتی ماشین خریدم بیشتر هم شد. راستی یادم رفت بگویم وقتی دانشگاه قبول شدم پدرم خیلی خوشحال شد و دیگر به من بند نمی کرد حتی پیش دوستانش افتخار هم می کرد. خب دیگر کار و بار خوب بود و همیشه دفتر طراحی زیر بغلم بود و دوربین عکاسی روی دوشم. در سفرها و همه جا در خواب و بیداری. دیگر موقع زن گرفتن بود.
من یک کراوات زرشکی داشتم که در آتلیه گذاشته بودم و فقط هر وقت می خواستیم برویم خواستگاری بار خواستگاری زنگ زد ۱۵-۱۴استفاده می کردم. هنوز هم کراوات نمی زنم. یک روز صبح پدرم بعد از بود. بعدازظهر پیراهن یقه سفید ۱۳۴۵که بعدازظهر می خواهیم برویم خواستگاری. اواسط تابستان سال و کتی که زمستان و تابستان برای خواستگاری می پوشیدم به تن کردم، آن روز کیارستمی روی دیوار آتلیه یک علامت ضربدر زد و گفت این آخرین خواستگاری توست برو و خیالت راحت ،و رفتم خواستگاری. راز من و پدرم این بود که در خواستگاری هر وقت سیب را گاز زدم یعنی پسندیده ام. با پدر و مادرم و آقای دکتر ملک افضلی و خانمش به خواستگاری دختر آقای بنی هاشمی رفتیم. آقای دکتر ملک افضلی و خانمش من را مثل سه پسرشان سیاوش، سیروس و سعید می دانستند و من هر روز عصر که مدرسه تعطیل می شد عصرانه را در خانة آنها می خوردم و دکتر می گفت من چهار پسر دارم. سیاوش هم به نقاشی علاقمند شده بود و من معلمش شدم. معرف ما در آن خواستگاری برادرخانم حاج سیدمحمد بنی هاشمی (دایی جون) بود. رفتیم در یک سالن بزرگ نشستیم. یک سمت سالن پنجره و سمت راست آن پرده های مخمل زرشکی آویزان بود. گاهی اوقات پرده تکانی می خورد و از زیر پرده سر چند بچه پیدا بود که می خواستند خواستگار را تماشا کنند. بعد از چند لحظه عروس خانم با یک پیراهن کورژ (کورژ مدلی ست فرانسوی که طرح هاش تکه های سفید و سیاه بود) وارد شد و لپ هاش هم از خجالت سرخ شده بود و لی چای تعارف نکرد و آمد روی مبلی روبروی من نشست و من سیب را گاز زدم (شاید یک دلیل دیگر که سیب سمبل کارهای مهرماه عقدکنان ۲۱سورئال من شد). پدر و مادرم از روی رضایت لبخند زدند و... ای یار مبارک بادا. و عروسی به راه افتاد و اشرف شریک زندگی من شد، همه جا در خوشی و ناخوشی. و زندگی هنری ام ساله بودم که ازدواج کردم و خانواده عروس همه جور سوالی از من ۲۹را مدیون آرامش او هستم. من ساله ۲۹کرده بودند و از درآمد و همه چیز پرسیده بودند به جز سربازی، چون فکر نمی کردند یک آدم سربازی نرفته باشد. وقتی بعد از یک سال فهمیدند دیگر کار از کار گذشته بود و یک سال بعد افشین اولین پسرم به دنیا آمد.
یکی از مشتری ها که دوست من هم بود توصیه کرد که این محل(شاه آباد) شلوغ شده و بهتر ۱۳۴۶سال است جایی در خیابان ولیعصر (پهلوی سابق) بگیری وبه آنجا بروی. خب، پول می خواست، ولی خدا می خواست جور بشود، چون همین روزها بود که وزارت فرهنگ و هنر برای تالار رودکی که خیلی از هنرمندان آنجا کار کرده اند به من پیشنهاد ویترای داد. خب حالا دیگر خرید آتلیه جدید داشت جور می دو قطعه زمین در قلهک خریده بودیم. من زمینم را فروختم و ۳۸شد و در ضمن ، من و افجه ای سال به افجه ای هم پیشنهاد کردم زمینش را بفروشد تا باهم شریک شویم، اما او قبول نکرد. با پولی که از تالار هزار تومان خریدم و از شاه آباد نقل مکان ۶۰رودکی و فروش زمین به دست آوردم هرطور بود آتلیه را به مبلغ به آتلیه گالری ویترای تبدیل شد. خب با دوستانی مثل علی رضا، عباس کیارستمی ۷کردم و نام آتلیه از آتلیه و افجه ای با هم بودیم و خوشحال بودیم. دیگر کارهای گرافیکی و پلاکارد را کنار گذاشته بودم. دکوراسیون خوبی کرده بودم، فضا را تاریک کرده بودیم و حتی روزها هم ویترای هایی که در آتلیه نصب کرده بودیم می درخشید در طبقه دوم با سه چهار نفر ویترای کار می کردم. مشتری پشت مشتری...، وضع خوب شده بود، عروسی هم که کرده بودم، خب حالا دیگر فقط کار.
در دانشکده با کیخسرو خروش، فرشید مثقالی،غلامحسین نامی، ابراهیم جعفری، هادی هزاوه ای، ناهید حقیقت، پروانه اعتمادی و خیلی ها و از همه نزدیکتر با ممیز آشنا شدم. تا زمان فوت ممیز با هم بودیم و مخصوصا با باغچه ای که در کردان نزدیک هشتگرد داشتیم و همسایه بودیم، روزگار خوبی داشتیم. روزی اواخر شهریور امتحان فرانسه داشتیم و من تنبل درس نخوان کنار یکی از دوستان نشسته بودم که به من کمک کند. وقتی با هم پچ پچ می کردیم یک آقا با عینک ذره بینی وارد سالن شد، به همه نگاه کرد و وقتی از روی کناردستی ام تقلب می کردم به من تذکر داد. خب من هم نگاهی به او کردم که یعنی به تو چه. بعد فهمیدم او مهندس هوشنگ سیحون رییس دانشکده هنرهای زیبا ست. سیحون خیلی منظم و سختگیر بود و من را تهدید کرده بود که اگر پروژه ات را ندهی از دانشکده بیرونت می کنم، چون حدود سال بود که در دانشکده برگردم. یکبار سیحون که نمی دانم چرا از من خوشش نمی آمد به بهانه معتاد ۱۲ بودن من را از دانشکده با بی احترامی زیاد بیرون کرد ولی بعد از چند روز فهمید اشتباه کرده و اجازه داد به دانشکده برگردم. همین روزها بود که به اجبار پروژه ام را دادم. فکر می کردم اگر خود را برای سربازی معرفی نکنم کسی به سراغم نمی آید . روزی یک سرباز نامه ای آورد که غایب هستی. بعد با گریه و زاری و کلک و پارتی هرجور بود قبول کردند که بروم سربازی. در سربازی هم پلاک اسم فرمانده پادگان و افسران را درست می کردم و چون متاهل بودم مقسم غذا شدم ،حتی یکبار هم نگهبانی ندادم. بالاخره در اداره مهندسی نیروی هوایی به عنوان افسر وظیفه به اجرای چند پروژه ویترای برای ساختمان های نیروی ِ هوایی مشغول شدم و روزگار می گذراندم. چند ماهی بود افشین پسر اولم به دنیا آمده بود و خلاصه من زن و بچه دار، هم گالری را می گرداندم و هم به زن و بچه می رسیدم و هم سربازی را می گذراندم. حالا۳ ۳ ساله شده بودم . اواسط دوران خدمتم بود که.
۱۳۵۸-۱۳۵۱
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
کتاب پهلوان پهلوانان نوشته نادر ابراهیمی را به سفارش فیروز شیروانلو برای کودکان تصویرگری ۱۳۵۰سال کردم. کانون خیلی استقبال کرد و در خیلی دیگر از جاهای دنیا درخشید. خانم لیلی امیر ارجمند مدیرعامل کانون بود و دو سالی بود ساختن فیلم انیمیشن را با فرشید مثقالی و آراپیک باغداساریان و فکر می کنم نفیسه ریاحی که تازه از سوییس آمده بود شروع کرده بودند. آراپیک و فرشید چند دقیقه ای فیلم هم ساخته بودند. خانم امیر ارجمند به شیروانلو گفت صادقی را به کانون دعوت کن تا فیلم نقاشی متحرک با سوژه و سبک نقاشی ایرانی بسازد ،شیروانلو گفت صادقی سربازی است و در نیروی هوایی خدمت می کند. با وساطت من را از نیروی هوایی (که آنجا هم وضع خوبی داشتیم و رییس قسمت اوزالید و میکرو فیلم بودم) به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آوردند و شیروانلو قصه هفت شهر را به من داد. من هیچ چیز از فیلمسازی و حرکات انیمیشن نمی دانستم. با این قصه بسیار مشکل درحالیکه حتی کار با دوربین و امکانات فیلمبرداری را نمی دانستم کار را شروع کردم و با خنگی تمام طرح های اولیه را کشیدم. کتابی در کانون بود که حرکت راه رفتن را تصویر کرده بود. پیر زمان هفت شهر را طراحی کردم ، پرویز نادری فیلمساز هم که قدری انیمیشن کار کرده بود دستیار من شد ،خلاصه به هر جان کندنی بود نقاشی ها تمام شد و حالا نوبت فیلمبرداری بود. وقتی پیرزمان را فیلمبرداری کردم دیدم دو کادر از وسط و دو کادر از آخر لنگ می زند . سال بعد که فارغ البال همان کتاب را ورق می زدم متوجه شدم راه رفتن مرد در آن کتاب راه رفتن مرد لنگ بود. یک فیلم ۱۸ دقیقه ای برای منی که سواد سینما نداشتم خیلی مشکل بود.
حالا دیگر شوق فیلمسازی تمام وجودم را پر کرده بود. کتابی خریدم به نام فیلم و کارگردان و با دقت تمام آن را خواندم و یواش یواش چیزهایی برام کشف و آشنا شد( ضمنا همچنان به خانه و آتلیه هم می رسیدم). دومین فیلمم گلباران بود. دیگر طلق و رنگ و دوربین و میز نور و همه چیز برام آشنا بود. باید اول سناریو رد فیلم را با آرامش کامل انجام می دادم. فیلم گلباران ۹دقیقه بود و سال۱۳۵۱ بعد دکوپاژ و طرح های اصلی دکورها و استوری ب بود که آن را شروع کردم. چند ماهی هم بود که سربازی تمام شده بود.
خب فیلم خیلی خوبی شد. تمام حرکات با سبک کار خودم طراحی شده بود و بعدها در تاریخ سینمای انیمیشن جهان نام من به عنوان ابداع کننده سبکی نوین در انیمیشن آمد. اولین جایزه ام را که پلاک طلا از جشنواره فیلم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود به خاطرفیلم گلباران گرفتم. خیلی خیلی خوشحال بودم و حالا دیگر فیلمساز معروفی شده بودم. اواسط ساخت گلباران، نورالدین زرین کلک که در بلژیک فیلمسازی می آموخت به ایران و به کانون آمد. پرویز نادری هم بعد از گلباران دیگر خودش فیلم می ساخت . دیگر طبقه پنجم کانون پر از شور و نشاط کارشده بود. فیلمسازانی مثل سهراب شهید ثالث، عباس کیارستمی،مسعود کیمیایی، ناصر تقوایی،بهرام بیضایی ... هم فیلم زنده می ساختند. من ردآفرید، عبادتی چون تفکر نیست، سخنان ُچندین کتاب هم تصویرگری کردم مثل عبدالرزاق پهلوان، گ حضرت محمد(ص) و سخنان حضرت علی علیه السلام (در بیوگرافی نام کامل کتاب ها آمده است ). فیلم ، فیلمی کاملا ایرانی بود با رجزخوانی های کتاب های داستان عامیانه، مثل ۱۳۵۲بعدی ، «من آنم که...» رد شبستری. فیلمی با حرکات پهلوانی، که در آخر پهلوان ها ُامیرارسلان نامدار و ملک جمشید و حسین ک با هم صلح می کردند. در فستیوال برلین جایزه صلح گاندی به نام جایزه «سیدالک» را به این فیلم دادند و در پاریس نیز جایزه هنر در راه صلح را از آن خود کرد. آنقدر به فیلمسازی علاقه مند شده بودم که کمتر به آتلیه می رسیدم. فقط می رفتم طرح های ویترای را کار می کردم و شاگردانم آنها را می ساختند. بعداز فیلم «رخ» را ساختم که موضوع آن یک بازی شطرنج بود با جان مایه شوخ ۱۳۵۳«من آنم که...»، در سال و کمدی. خیلی فیلم موفقی از آب در آمد و «جان هالاس» نویسنده و فیلمساز معروف انگلیسی که همان سال هم مهمان کانون بود، فیلم را دید و خیلی خوشش آمد و نقدی هم در کتاب «گرافیک» برای این فیلم ۱۳۵۴نوشت که باعث افتخار من شد. در این سال پسر دومم آرش به دنیا آمد. فیلم «ملک خورشید» را با تکنیک خاص و دکورهایی با کتاب های چاپ سنگی ساختم که خطوطش را فیلم «زال و سیمرغ» از ۱۳۵۶با رنگ کمرنگ قدری محو می کردم. تکنیک خوبی شد، و در آخر در سال داستان های شاهنامه را ساختم و یک سال برای لباس ها و دکورها مطالعه کردم، کتاب های زیادی دیدم تا بتوانم فیلم خاصی بسازم. یک سال هم ساخت آن طول کشید و انتقال نماهای آن با دیزالو بود. مطالعه انیمیشن نصیبم شد.
و ادامه داستان۱۳۶۸-۱۳۵۸
فیلمسازی را کنار گذاشته بودم، چون در شرایط انقلاب فیلمسازی انیمیشن مشکل بود و ۱۳۵۷در سال خرج زیادی داشت. ویترای را هم که مشتری اش کم شده بود کنار گذاشتم و حالا برای خرج زندگی به با ساخت فیلم «من آنم که ...» این انگیزه در من به وجود آمد که نقاشی را ۵۶کاری احتیاج داشتم. سال مثل همیشه جدی بگیرم، و با الهام از این فیلم، نقاشی سورئال را شروع کردم. اولین نقاشی که کشیدم شقه شدن حرامزاده بود، همان حرامزاده دوران کودکی که نقال نقلش می کرد و خیلی سروصدا کرد، نقاشی سورئال ایرانی به سبک خودم. بعد از انقلاب گالری ویترای به گالری سبز تغییر نام داد. صبح ها قاب سازی می کردم، بعدازظهرها نقاشی و شب ها پای تلویزیون ایده هام را خیلی دقیق طراحی می کردم پسر سومم اشکان متولد شد. ۱۳۶1و بیشتر تصاویر این کتاب نتیجه ی آن شب هاست.و در اواخر سال بود که برای سه تار سازی به نام هاشمی روی سه تارها نقاشی می کردم و نصرالله هم دور آن ۶۳سال خطاطی می کرد و بیشتر هم شعر «در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در خروش و در غوغاست» را می نوشت. هوس سه تار زدن به سرم افتاد. با اصغر معصومی و خواهرزاده اش و محمد محمودی نزد آقای فیروزی که موسیقیدان خوبی بود و هست رفتیم و خواهش کردیم به ما سه تار درس ماهی کار کردم و پیشرفت هم داشتم. پسر کوچکم یک و نیم ساله شده بود و هر وقت شب ۶بدهد. ها برای تمرین سه تار را بغل می کردم می آمد و یکی دوبار سیم های آن را پاره کرد. گفتم به من نیامده موسیقی کار کنم. ضمنا شب ها دیگر نمی توانستم طراحی کنم برای همین سه تار را برای همیشه بوسیدم گذاشتم کنار و آن را در کلکسیون آلات موسیقی ام گذاشتم. بعد از انقلاب فقط سه کتاب تصویرگری کردم واین داستان ۱۱سال و تا سال۱۳۶۷ ادامه یافت.
۱۳۸۰-۱۳۶۸
بود که روزی خانم لیلی گلستان به گالری من آمد و گفت چرا اینجا را تبدیل به نگارخانه نمی کنی ۱۳۶۸سال و برای هنرمندان نمایشگاه نمی گذاری؟ گفتم فکر خوبی است و اسم گالری را از رویش برداشتم و گذاشتم نگارخانه سبز. اولین نمایشگاهی که برگزار شد از کارهای مرتضی ممیز، غلامحسین نامی،مر تضی کاتوزیان، جلال شباهنگی و خودم بود. دیگر شروع شد و هفته ای یک نمایشگاه می گذاشتم. در گالری سبز کار هنرمندان را به نمایش می گذاشتیم نقاشی، طراحی، سفال، مینیاتور، خط، نقاشی خط، گل آرائی، عروسک سازی، قلم زنی و ... نگارخانه سبز شده بود جای هنرمندان و در هنر نمایشگاهی چه بحث ها که نمی شد و خلاصه جای بسیار خوبی شده بود و همه مشتاق گذاشتن نمایشگاه در نگارخانه سبز بودند. نصرالله و علیرضا هم میز و سه پایه ای داشتند و من هم که قاب سازی را کنار گذاشته بودم در طبقه دوم با هم کار می کردیم. جمع بسیار خوبی بودیم، ظهرها در کف آتلیه پتویی می انداختیم، با هم نهاری می خوردیم و بعضی از روزها هم دوستان این روال ادامه داشت. در اواخر 1380 همه می خوابیدیم که تا سال 3 تا 2می آمدند و گپی می زدیم، ساعت بیشتر کارهای دانشجویان و هنرمندان شهرستانی را به نمایش می گذاشتم. بعد از انقلاب خیلی از دانشکده ها برای تدریس پیشنهاد می دادند. قبل از انقلاب در دانشکده هنرهای تزیینی سه ماه سینمای انیمیشن درس دادم تا اینکه دانشگاه ها تعطیل شد و من هم از خداخواسته بیشتر وقتم را برای آتلیه ام می گذاشتم. بعد از انقلاب با پیشنهاد مرتضی ممیز در دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران تصویرگری درس دادم ولی بعد از سه ماه گفتم من برای معلمی ساخته نشده ام و بدون اینکه حق التدریس بگیرم استعفا دادم.
برای ، در سفری که به مدت دو ماه به آلمان داشتم۱۳۶۶ قاب سازی را به کلی کنار گذاشتم. سال ۱۳۶۷سال سرگرمی یک جعبه آبرنگ و کاغذ خریدم و نقاشی آبرنگ کار کردم و تکنیک خوبی هم پیدا کردم. همان سال نمایشگاهی در سوییس داشتم که خیلی از آن استقبال شد. بعد کتاب آبرنگ زمزمه ها توسط انتشارات نگار چاپ که آبرنگ را بوسیدم گذاشتم ۱۳۸۴شد و چند ماه بعد انتشارات گویا چاپ کارت پستال را پیشنهاد داد، تاسال طرح از آبرنگ هایم چاپ شد و اندکی بعد مد روز شد با ترکیبی از طبیعت بی جان و تاریخ، ۳۰۰کنار، حدود نشر هنر ایران کتاب ۱۳۶۷ آلبوم و کتاب ایران سرزمین مهر هم چاپ شد .در سال ۴سنن و فرهنگ ایران زمین. مروری بر آثار علی اکبر صادقی را چاپ کرد. من با نادر ابراهیمی فیلمساز و نویسنده صاحب نام دوستی عمیقی داشتم. رفت و آمد خانوادگی داشتیم و خیلی رفیق بودیم. او همیشه کارهای من را می دید و درباره آنها بحث می کرد و در جریان تمام تابلوهای من بود. روزی طرح من را تحلیل کند، و کتابی به نام «الف-با» که تحلیلی فلسفی از طرحهای من بود، منتشر ۵۰پیشنهاد کرد که کرد که بعضی ها قبول داشتند و بعضی نه. ولی در هر صورت نظرات نادر بود و باعث افتخار.
۱۳۸۰ تا امروز
بود که نگارخانه سبز تعطیل شد. آنجا را اجاره دادم و طبقه دوم خانه را نمایشگاه دائمی خودم کردم. ۱۳۸۰سال بعدها پسرانم افشین و آرش هم اتاقی در آنجا گرفتند. افشین کارهای گرافیکی می کند و فارغ التحصیل نقاشی است. عروسم شراره صادقی که هم دانشکده ای افشین بود و نقاش است دو نوه برام آورده به نام های اوژن و روژان. آرش گرافیک خوانده و کارش گرافیک و سینما است. اشکان هم معمار است و در لندن زندگی می کند. وقتی از آتلیه به طبقه دوم خانه نقل مکان کردم یک سالی با آرامش زیاد کار کردم. ولی یک روز بومی روی سه پایه گذاشتم و مداد را به دست گرفتم و طرحی از اتودهایم انتخاب کردم از همین طرح هایی که در این کتاب سال نقاشی،افسرده شده بودم و ۶۰است. روزها جلوی سه پایه می نشستم و اصلا نمی توانستم کار کنم، بعد از نقاشی نمی کردم. یک سالی گذشت.یک روز. به یاد شبی افتادم که خانه یکی از دوستان مهمان بودم و هر کسی شعری یا نوشته ای می خواند. من هم پرگویی ام گل کرد و بدون مقدمه پشت سر هم نیم ساعتی کلمات را سر هم می کردم بدون اینکه این کلمات به هم ربط داشته باشد. جواد مجابی هم آنجا بود و از همسرم اشرف پرسید: صادقی اینها را می نویسد؟ خانمم گفت: نه اکبر فی البداهه می گوید. مجابی گفت: حتما بگو به این سبک بنویسد. یک روز که پشت سه پایه نشسته بودم و به بوم سفید و پالت سفید و خالی از رنگ نگاه میکردم، یاد آن برداشتم. از اول صفحه شروع کردم بدون فکر کردن نوشتم تا آخر صفحه. A4شب افتادم و یک کاغذ از ان روز به بعد هر روز چندین صفحه می نوشتم. روز به روز می نوشتم و سوژه هام بیشتر می شد، یک سالی صفحه نوشته بودم، هر صفحه یک شعر یک داستان.۱۵۰گذشت و حدود این را هم بگویم که خانواده نگران من شده بودند چون کلا خیلی کم حرف شده بودم. من را پیش چند دکتر بردند اما فایده نداشت. یک روز که پشت سه پایه بودم به خودم نهیب زدم که افسردگی بس است. قلم مو را برداشتم و رنگ نو روی پالت گذاشتم و با رنگ روی بوم خطی کشیدم و شروع کردم بدون فکر رنگ گذاشتم. آرام آرام دوباره کار شروع شد و نوشتن فقط گاهی بود. با شوقی دوباره سبک جدیدی را که قدری دکوراتیو و سوررئال بود کار کردم. تابلوها خیلی شاد و رنگین بود و همه می گفتند چه انرژی شادی و خوشحالی روی من باز شد ،دو باره شدم علی اکبر ِزاست ،چه قدر با قبلا فرق داری. دوباره در صادقی لواسانی نیا و اکنون آنقدر با شوق کار می کنم که شب ها منتظرم تا زودتر صبح شود و دوباره پشت سه پایه ام بنشینم.
قسمت اول زندگی نامه استاد علی اکبر صادقی
گفت و گوی رادیویی استادعلی اکبر صادقی