توضیح: بخشیهایی از دیالوگها که به علت کیفیت نسخهی فیلم مفهوم نبوده با علامت […] مشخص شده است.
ویدیو کامل این مستند را می توانید در اینجا ببینید
راوی: بهمن محصص در یک کوچهی تنگی زندگی میکند میان خیابان لالهزار و خیابان سعدی. در یک شب زمستانی ما از او فیلمبرداری کردیم؛ بین ساعت نه شب و سه صبح. در مدت این شش ساعتی که با او بودیم نقاشی کرد، رفت به یک کافه، دوباره به خانه بازگشت تا از نو نقاشی کند. ما به جستوجوی خلقوخوی او دنبالاش کردیم و نخستین چیزی که در ما تأثیر کرد آن بود که او هنرش را در یک چشمانداز تاریخی میبیند. اما بهتر است بگذاریم خودش توضیح بدهد چرا یک شخصیت تاریخی است.
بهمن محصص: مسلم است من یک پرسوناژ تاریخی «هستم»؛ هیچ هم اسماش گندهگوزی نیست. توجه میکنید؟ من برای این آبوخاک پرسوناژی تاریخی هستم. روی این اصل، عجیب مواظب خودم هستم. این بیدستوپایی روزی ملت را آگاه خواهد کرد که لااقل اگر بزرگتر نشد از این چاپلوسی به در بیاید و پستتر بشود و من این کار را میکنم.
راوی: اما آن عقیدهای را که محصص درباره خودش دارد و بارها در همهجا گفته است دیگران ندارند.
بهمن محصص: نگاه کنید، آدم جلوی آینه که باشد آقا، چه ریشاش را بتراشد و چه نتراشد بالاخره خودش را نگاه میکند. ولی آن چیزی که مردم اینجا از من ساختهاند، نمیدانم، شاید باید چیزی باشد که قبول کنند و بهناچار ساختهاند. یکخرده چیز دیگری است.
راوی: اما آن چیز دیگری که مردم از او ساختند چیست؟ آنها که با او رابطهی مالی داشتهاند میگویند تاجر است و دندانگرد.
بهمن محصص: آآآآ این را میگویند که من آدم پولدوستی هستم! [بلند و کشیده میخندد] اینطور نیست آقا. نگاه کنید؛ من حساب پول را ندارم. متأسفانه، تنها چیزی که از پول بلدم راه خرج کردناش است. راه به دست آوردناش هم ندارم، توجه کردید؟ و اگر میگویم در مقابل هرچیزی پول مرا فوری بدهید (و لااقل اینجا میگویند [این کار] زیاد ایرانی نیست) این یک طبیعت فرنگی نیست؛ علتاش این است که من هیچ چیز را مجانی به دست نیاوردم. خیلی چیزها را مجانی دادم، میتوانم تمام جوانیام را بگویم که مجانی دادم؛ توجه کردید؟ و الآن میخواهم لااقل کار خودم را با قیمت به دست بیاورم، توجه میکنید؟ این است. اینجا میشود خیلی پولدار شد. و این تجربهی یک سال گذشته است که من پولدار نشدم، به همین دلیل میگویم که خیلی خوب و زود و زیاد میشود پولدار شد. بهناچار میتوانی شهرت هم داشته باشی ولی آدم معیار هر چیزی را خودش میگذارد، توجه میکنید؟ من میتوانم اینجا نمایشگاههای زیادی بگذارم؛ یا در نمایشگاههای گروهی (تا جایی که بشود و تعدادش زیاد هم نیست اینجا) شرکت کنم. و این خودش اگر شهرت نیاورد یعنی باعث بیشتر شناختهشدن نشود—شهرت را به این اسم بگیریم—یک پولی خواهد آورد؛ یا برعکس. و یا اگر هیچکدام نباشد زمینه برای پول یا شهرت بعدی فراهم خواهد کرد ولی خب من حاضر نیستم پهلو یک شاگرد مدرسهای کار بگذارم، توجه کردید؟ این قیدها در همهچیز برای من وجود دارد؛ من عجیب به اینها وابستگی دارم، توجه کردید؟ نمیگویم قیدی برای خودم گذاشتهام، در طبیعت من است و اجازه نمیدهد. این است. من همیشه مردم را از بالا نگاه کردهام، همیشه. هنوز هم نگاه میکنم؛ شاید هم اینطور که دارد پیش میرود زیادتر هم بشود و این خودش سبب میشود من پول و شهرت را به هر قیمتی قبول نکنم.
راوی: پس اگر او پول و شهرت را به هر قیمت قبول نمیکند چه نیرویی او را به نقاشی کردن برمیانگیزد، مدام و بیوقفه نقاشی کردن؟
محصص: من به نقاشی کردن محکومام. یک دفعه با زندهرودی این بحث بود؛ توجه میکنید؟ این یک عادت است.گیرم که عادت باشد بعد این جزو فیزیک میشود؛ توجه میکنید؟ الآن برای من نقاشی کردن یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن، برای راحت شدن؛ توجه میکنید؟ درست مثل هماند؛ درست مثل دملی که میترکد.
راوی: اما از این دملی که میترکد چه بیرون میآید و در آنچه حاصل کارش است چه میتواند مطرح باشد هم برای آنهایی که کارش را میپسندند و هم برای خودش.
محصص: توی کارهای من یک چیز مطرح است: محکومیت وجود. آدم که موجودی چندوجهی بود امروزه نیست شده و من این نیستشدگی را—توجه میکنید؟—با این بیدستوپابودناش، با بیدهانوچشمبودناش نشان میدهم؛ یعنی تمام آن چیزی که میتواند تظاهر یک زندگی باشد از آدم امروزی گرفته شده است. ندارند آقا، من میبینم و میدانم و حتم دارم که هیچ زندگیای ندارند. و من این را نشان میدهم: یک آدمی که هیچ است؛ و این آدم فقط یک pomposità corporea [=افادهی جسمانی] دارد که خیلی هم به آن مینازد و این افادهی جسمانی، فرم دروغیناش، porte-à-faux [=وضعیت ناگوار] اوست، توجه میکنید؟ و من خلاصه این را به صورت وقاحت لخت این آدم، این آدمِ هیچ نشان میدهم، توجه کردید؟ ولی در عین حال من compassion [=همدردی] دارم، برای اینکه بالاخره «آدم» است!
ویدیو کامل این مستند را می توانید در اینجا ببینید
راوی: حوالی ساعت ۱۱ به سراغ دوستاناش به کافهای رفت. از همهچیز و همهجا گفتوگو به میان آمد. سرانجام طرفهای نیمهشب از یک موضوع دلخواه محصص صحبت شد: از خودش!
محصص: تو ممکن است نتوانی […] بکنی و سنگ برای تو هیچ باشد و نتوانی درش بیاوری. گچ یا آجر یا برنز. متریال مهم نیست اکسپرسیون مهم است. اکسپرسیون وقتی قوی شد هر متریالی گویایی پیدا میکند. این بهترین درس […] تمام کلاژهای دوره […] که نشان داد بیگانگی اشیا با همدیگر میتواند […] خلق کند.
مهرداد صمدی: بیگانگی اشیاء بیشتر بیگانگی سوژه است، مادی نیست.
محصص: یک روزنامه یک متریال است.
صمدی: ولی یک متریال مسطح است، من تمام حرفام راجع به فضاست در کار تو…
محصص: نخیر! میدانم به کجا میخواهی برسی ولی همین را میخواهم بگویم که این روزنامه که یک متریال مسطح است—توجه میکنی؟—در دست یک هنرمند تبدیل به یک متریال فضایی میشود. هر حجمی فضا دارد. اکسپرسیون است که این فضا را زیاد یا کم میکند. جاکومتی یک فضا دید در تمام نقاشیهای خودش. و هنر جاکومتی توی نقاشیهایش نیست؛ هنر جاکومتی در مجسمههایش است که توانست سیلوئت وجود را ببیند. توجه میکنید؟ و اگر صحبت هنر باشد هنرمند در بُعد گوشتی یک […] نیست! […] بُعد محکومیت وجود آدمی است […] توجه میکنید؟یعنی درست نقطهی مقابل آنچیزی که جاکومتی […] جاکومتی سیلوئت آدمی را […] توجه کردید؟ اینها در یک مدل میتوانند […] با دوتا راه مختلف. توجه کردید؟ این فضا یک موقعی میتواند برای من ترسناک باشد. یا اگر بخواهیم خیلی کلی و عامیانه بگوییم این میشود که تمام عضلههای من از شدت تنهایی بترکند و آنموقع، اگر من ناخودآگاه باشم خواهند ترکید و addio [=خداحافظ] محصص! توجه میکنید؟ و اگر آگاه باشم دوباره اینها حجم دیگری خواهند گرفت.
صمدی: این را من خیلی… یعنی یک امید بزرگ است، از این امیدهایی که آدم براش… این حجمی که انتظارش هست در کارهای تو. میدانی در این کارهایی که من امشب دیدم دو چیز خیلی مرا تکان داد: یکی همین مسئلهی انتظار بود؛ انتظار یک چیز دیگر. درست در دورهی قبلی تو، دورهی مینوتورها یک اطمینانی هست، یک سکونی هست، سکون است که مطرح است. اینجا یک انتظار مطرح است. فقط در سطح تکنیک من دارم حرف میزنم؛ دربارهی تکنیک تو. الآن یک انتظار هست …
محصص: من انتظار را نمیتوانم قول بدهم. من نمیدانم فردا چه خواهم کشید. آن موقعی که دارم میکشم نمیدانم چه میکشم. همیشه این مسئله هست. من ممکن است به یک چیز فکر کنم این لیوان ممکن است مرا به یک […] و من ممکن است توی این لیوان، نمیدانم، یک […] یا یک حرفی پیدا بکنم. توجه کردید؟ و بارها اتفاق افتاد که من با این خیال این لیوان را بکشم وسط […] و فرضاً یک مرغ یا یک اسب یا ماهی دارم. و این لیوان شش ماه بعد کشیده شد. من نمیدانم چه میکشم ولی آن موقع که میکشم آگاه به این هستم که دارم خلق میکنم، بنابراین تمام قواعد به کمک میآیند و این هست که من یکی از نقاشان شناسنامهدار این دنیا هستم. این برای من مسئله است.
ویدیو کامل این مستند را می توانید در اینجا ببینید
صمدی: این برای تو تعریف نمیتواند باشد! تو نقاش بسیار خوبی هستی ولی این یکی از خصایص توست یکی از محاسن تو نیست…
محصص: این صحبت تعریف نیست این یکی از بزرگترین مزیتهایی است که هر هنرمندی باید داشته باشد.
صمدی: چرا؟
محصص: الآن برایت میگویم. وقتی تو بتوانی شناسنامهی هر هنری را پیدا کنی—توجه میکنی؟—آن هنر بعداً هم ادامه خواهد داشت.
صمدی: این درست مثل آن خانمهای انگلیسی میشود که سگهای شناسنامهدار میگیرند.
محصص: نه جانم!
صمدی: بدون شک هر کس هر چه به وجود بیاورد یک شناسنامه دارد. هر چیزی …
محصص: نیست، نیست آقا! نیست نیست نیست. نیست نیست نیست. این شناسنامه برای من یک چشمه است. توجه میکنی؟ من اصل و نسب نمیجویم.
صمدی: داری!
صمدی: حالا چه احتیاجی هست رویش تکیه کنی؟
محصص: من اصل و نسب دارم.
محصص: من خیلی تکیه میکنم.
صمدی: چرا؟
محصص: برای این مملکت رویش تأکید دارم.
راوی: پیرامون ساعت یک صبح بود که محصص شروع کرد به نقاشی کردن. این کاری که میبینید بیشتر از دو ساعت طول نکشید. او تند نقاشی میکند و هر روز. شاید برای همین است که محصص از پرکارترین نقاشان کنونی ایران به شمار میآید. با آنکه موفقیتی که دارد از نظر مالی ارضایش میکند او بیشتر از همیشه نگران کارش است.
محصص: برای اینکه هیچ نمیدانم سرنوشت تابلویی که از اینجا بیرون میرود چه میشود. برای اینکه تابلوهای من خودشان را تحمیل میکنند؛ همانطور که من همیشه خودم را تحمیل کردهام و فقط به این علت است که مردک در ظاهر نمیداند، ولی ناچار است بخرد. این ناچاری برایم خوشحالکننده است؛ برای اینکه کار نفوذ میکند در آن دنیایی که برای خود آن شخص آبستره است ولی من میدانم که چیست. و این است که میخرد ولی مسلماً نمیداند کجا بگذارد. برای اینکه من هیچوقت برای سربخاری کسی کار نکردم، توجه کردید؟ این است که بعضی وقتها دلام میسوزد برای این کارها که از بین میرود. توجه کردید؟ دعا میکنم هر آرتیست دیگری برای هر کار خودش این را داشته باشد …
راوی: با این همه، محصص کارش را خوب میفروشد؛ بهخصوص در این سال آخر. اما آوازهی کارش بیشتر به چند خریدار معین محدود میشود، چون از قرار، نقاشیاش مورد پسند منتقدان اینجا نیست.
محصص: اینجا مگر منتقد هنری هم دارد؟ دیگر نیست. دیگر منتقد وجود ندارد اینجا. هر کس که شعر میگوید راجع به نقاشی هم چیز مینویسد، بدون اینکه سوادی داشته باشد. اینها، حتا پیرمردهایشان، هنوز از نقاشی «حال» میخواهند. جوانها که همه آرزوی لحافپوشی دارند، بله، مثلاً بنده «خلق دشت مغان» بکشم. نه، من «خلق دشت مغان» نمیکشم.
راوی: پس چرا به گفتهی خودش او «دشت مغان»وار خلق نمیکند؟
محصص: برای اینکه من بینهایت آدم خودانگیختهای بودم و یک وجود مجانی بودم ولی الآن اینجوری نیستم. خودم هم میدانم ممکن است بد باشد. ولی عجیب کبرهی زندگی دور مرا گرفته است. و من آدمی بودم که تا مدتها پیش حسابی نداشتم. الآن هم حساب ندارم؛ زندگی حساب مرا دارد من حساب زندگی را ندارم. ولی الآن مثل خرچنگ یا لاکپشتی شدهام که در لاک خودش میرود. من الآن این شکلی شدهام، توجه کردید؟ آن موقع اینطور نبود و من یک خرده در زندگی چوب صداقت خودم را میخورم. همانطور که کارهای من هم چوب صداقت مرا میخورند و این شاهکارها را بغل هم که بگذارید تمام این لحظات روحی از این پرسوناژها پیدا هستند. آنجایی که افتادهاند، آنجایی که بلند شدهاند. مثل یک صحنهی تئاتر جلوی چشم تماشاچی غلت خوردهاند با لعنت خودشان به جلو آمدهاند، مثل مینوتور یا مثل این زنی که اینجا خوابیده است، توجه میکنید؟ جداً مینوتور است انگار که جلوی تماشاچی است… این مسئله همیشه هست. من یک لحظه آرام در زندگی نداشتم، توجه کردید؟ و این نیست که بخواهم رمانتیکبازی عجیب و غریبی در بیاورم و یا آرتیستبازی دربیاورم. طبیعت من همین شکلی است که در کارهایم هست. توجه کردید؟
راوی: اگر مخلوقات او به رنگ خاکستری درآمده است شاید به علت زندگی آشفتهی آفرینندهشان باشد و باز شاید از همین رو باشد که اینگونه پیچیده و کشیده و خمودهاند. به نظر میآید اشتغال فکریای که در همهی کارهای محصص به چشم میخورد مرگ است.
محصص: من مرگ را همیشه به عنوان یک اکت زندگی قبول دارم. این است که هیچوقت مرا نمیترساند. و الآن که دور وبر خودم را، یکخرده نسل پیرتر را میبینم، گمان میکنم این شاید تقریباً بزرگترین کار زندگی باشد: به موقع تمام کردن. ولی یک مسئله را من کاملاً بهش معتقدم: یک هنرمند—توجه میکنید؟—باید بداند هماناندازه وارد صحنه شدن مهم است که لحظهی خارجشدناش. توجه کردید؟ این خیلی مهم است. اگر برای من چنین اتفاقی بیفتد (یعنی بدانم—هرچند همیشه فریب زندگی آدم را وادار میکند که بگوید نخیر هنوز تمام نشدم) و اگر آگاهی به این باشد که آدم تمام شدناش را حس کند، آن موقع گمان نمیکنم دیگر چلوکباب روزانه چندان جالب باشد. همینگوی کار خوبی کرد.
راوی: چه کار محصص را بپسندیم چه نپسندیم تنها زمان یا آنچه او بیشتر از همه مهم میداند تاریخ است که ارزیابی تواند کرد، اما به هر تقدیر بهمن محصص یکی از برجستگان هنر امروز ایران است.
پیادهسازی متن: سپهر خلیلی