منصور قندریز نقاش ایرانی بود که در مدت کوتاه عمر خویش تأثیرات بسزایی در جریان نقاشی معاصر ایران گذاشت. او در۱۳۱۴ در تبریز زاده شد و ۷ اسفند ۱۳۴۴، بر اثر سانحه رانندگی درگذشت. قندریز در تبریز نقاشی آموخت و بعد به تهران آمد و با دوستانی مانند پاکباز و جودت و شیوا و مثقالی و ممیز و قاسملو تالار ایران را بنیاد نهاد، که پس از مرگ او، تالار قندریز نامیده شد. در ۱۳۴۳ نمایشگاه مشترکی با پاکباز در این تالار برگزار کرد.
سیر چند ساله هنر قندریز سیری از آزادی مطلق به سوی انضباط است. در ابتدا بلندپروازی و تكتازی او را میبینیم. قلم نقاش در این مرحله حد و مرزی نمیشناسد. دنیای افسانه، جهان فارغ از تمدن ابتدای خلقت و صحنه سیال رؤیاها، هر كدام، چند صباحی این پرنده دورپرواز را به خود مشغول میدارند. ولی پرنده سرانجام به زمین برمی گردد، بالهایش را میبندد و این بار سفری زمینی آغاز میكند.
جودت در گفت وگویی از مشخصات کار قندریز میگوید:
اولین چیزی که قندریز را در نظر من نجات میدهد، صداقتی است که در مورد نقاشی دارد۰۰۰ قندریز تا این زمان چند دوره را طی کرده: بعد از سری کارهایی که میشود گفت تا اندازهای جنبه آکادمیک و یا بازی با رنگ داشت، آثار دوره تبریز او، به وجود آمد.
به طورکلی، قندریز در تبریز، به یک نوع خودشناسی دست یافت و یا میتوان گفت کاراکتر نقاش پیدا کرد. در این دوره از کارهایش، علاوه بر بیان اکسپرسیونیستی، گرایشی هم به طرف سوررئالیسم دارد. حتی تحت تأثیر مینیاتور هم قرار گرفت. اولین برخورد من با کارهای قندریز، در یک نمایشگاه، عدم وحدت کلی بین تابلوهای عرضه شده است - البته این مسئله در مورد کار تمام نقاشان ما به چشم میخورد - این عدم وحدت حتی در نمایشگاه آخرینش هم دیده میشود.... دیگر این که عدم هماهنگی بین فرم و رنگ در بعضی تابلوها به چشم میخورد؛ بدین صورت که: در چند تابلو، نقاش موفق است، و فرم و رنگ، لازم و ملزوم یکدیگر به نظر میرسند. ولی در مواردی، تجلی نقاشی به صورت رنگهایی است که صرفاً خیلی جنبه پلاستیک دارد و حاکی از یک نوع برداشت کاملاً جدا از برداشت نقاش در مورد زندگی خود است.... در بعضی موارد گرایش به غیر فیگوراتیو دارد و میبینیم که فرم میخواهد بر موضوع مسلط شود - البته ممکن است این فرمها هندسی باشند- و این باز یکی از موارد عدم وحدت درکارهایش است.
مسئله دیگر جنبه تزئین کارهای قندریز است، که - به نظر من - به جنبه احساسی کارش لطمه میزند و این دوگانگی - تزئینی و غیرتزئینی بودن - بیشتر به طرف غیر تزئینی گرایش مییابد... . در کار قندریز، اعتقاد او به آزادی صرف در لحظات خلاقیت است که باز تناقضی بین گفته و عملش به وجود میآورد؛ بدین صورت که میدانیم یک نقاش فیگوراتیو، غیرممکن است، در مقابل انگیزه اصلی، که برای شروع کار دارد. تعمق و تأمل نکند. چه، یک نقاش آبستره، منتظر انگیزه است، مثل وسوسه یک لکه زرد، ولی نقاش فیگوراتیو حتماً باید آن را به صورت فیگور - هرچند به صورت خلاصـه درآورد و نتیجه آن محدودیت در آزادی است... قندریز این محدودیت را در مورد فرمهایش نیز دارد. در درجه اول فرمهای هندسی، آثار او را تشکیل میدهد. او در ثبت این فرمهای هندسی نیز تعمق فیگورراتیو دارد: تمام فرمهای بیضی او چشم و یا ماهی است و دایرهها کله انسان.
دکتر رضا براهنی در تبریز با نقاش جوان آشنا میشود، به آتلیه او سر میزند، کارهای او را میبیند و سیر کارهایش را تا به مرگش دنبال میکند. در مقالهای با عنوان از آفتابی به آفتاب دیگر از قندریز، براهنی وصفی دقیق و شاعرانه به دست میدهد.
منصور آن زمان (۳۸ به بعد) همیشه طبیعت را برهنه میدید و شیفتگی عجیبی به کشف طبیعت داشت. اشیای طبیعت، به ویژه اشیای چشمگیر و بدوی و ابتدایی و ابدی آن - مثل آفتاب، درخت، کوه، اسب، گیاه و پرندہ - همیشه در تابلوهای نخستین او رخ میکند. منصور در آن زمان بینشی داشت مطلقاً ابتدایی؛ و ناخودآگاهانه اسطوره سازی میکرد... به همین دلیل من اغلب منصور آن زمان را برای خود به صورت مثلثی مجسم میکردم که در گوشهای از انسان، در گوشه دیگر حیوان و در گوشه سوم تلفیقی از اینها، یعنی نوعی خدای بدوی و ابتدایی قرارداشت... اسطوره سازی منصور را از علاقه بی پایان او به افسانههای قدیم و به فرهنگ و داستانهای عامیانه نیز میشد درک کرد.
اولین نمایشگاه او در تالار عباسی افتتاح شد. قندریز در این تابلوها اندام آدمها را از تناسبی ظاهری و جسمی به سوی تناسبی روانی برده بود.
پاهای این آدمها عجیب بلند بود و از لگن به بالا، مستطیلی به جای شانه و سینه و شکم قرارداشت. سر این آدمها بسیار کوچک بود، طوری که گویی عدم رشد مغز انسانی ابتدایی در شکل ظاهری و حجم سر و صورت او، جلوه گرشده است. آدمهای تابلو، اساطیری بودند... تابلویی بود نامش را گذاشته بودیم بازگشت. دراين تابلو دو - سه نفر آدم قدبلند در جامههای خشن ابتدایی، از تپه پایین میآمدند. مرد دیگری بر دامنه تپه نشسته، سرش را پایین انداخته بود. نوعی سایه تاریکی پس از غروب، بر این تابلو حاکم بود. گویی در آن سوی تپه این چند نفر کار مهم خود را انجام دادهاند و یا شاید از رزمی افسانهای برمی گردند.
رنگ کارهای قندریز اغلب از محیط شرقی بود و ظرافت هنر مینیاتور و دقیق و هماهنگ اسبها و دمهای رقصان و پیچان آنها دیده میشد. در میان تابلوها، چندتایی بود که من فقط براساس جادوگری انسانهای اولیه قابل توجیه میدانم؛ و قندریز به مذهب و بهخصوص ریشههای مذهب علاقه فراوانی داشت. تابلویی بود که سه چهارم آن را اندام گوشتی و عظیم زنی گرفته بود. زن گیسوان خود را از دو سو با دو دست گرفته بود. کودک یا شاید مردی در وسط شکم زن قرار داشت. طوری که گویی به خوابی جنینی فرورفته است. همه چیز در این تابلو، مقدس و نورانی بود. تابلویی دیگر بود، با آفتابی که از پشت سر آدمها ناظر حوادث بود. آدمها یکی طناب پیج شده بود و دیگری در آزادی خود، مرد دست بسته را مینگریست. این تابلوها، تابلوهای لحظهای هستند. تابلوی دیگری بود که قندریز بیشتر میپسندید. دو اندام خمیری ولی محکم - یکی زن و دیگری مرد - در دو سوی تابلو ایستادہ بودند. بچهای کوچک، طنابی را با دو دست از دو سو گرفته، بی خیال مانده بود. قندریز معتقد بود که این تابلو فکر ادامه نسل را در مغز زن و مرد نشان میدهد. میگفت بچه هنوز به دنیا نیامده، ولی مرد و زن در یکدیگر مینگرند و ناخودآگاهانه به بچهای که طناب به دست گرفته، در وسط ایستاده است، میاندیشند.
در این دوره از کارهای قندریز، آفتاب حضوری همیشگی است؛ آفتابی اغلب سرخ و نورافکن و درشت. پس از آفتاب، کبوتر از گوشه وکنار و وسط تابلو سردرمی آورد. آفتاب و کبوتر بعدها به اشکال دیگر گل میکنند... قندریز از دایره به سوی خط آمد و شروع به حکاکی کرد؛ چند تا از تابلوهایش را براساس همان حکاکیها کار کرد... در برابر زن تابلوهای این دوره، اغلب سمبولها و علامات مذهبی میبینیم. منارههای کوچک و شمعدانهای بی شمع، خنجرها و ماهیهای کوچک و بزرگ و کلیدها و نقشهای مشبک، شبیه شیشههای مساجد و گاهی شیشههای رنگی، که کلیساهای بیزانتی را به یاد میآورند، همه از روحیه مذهبی قندریز حکایت میکنند... قندریز در حکاکیها و تابلوهای دوره حکاکی به دنبال نوعی هنر گوتیک اسلامی بود... آخرین تابلوی قندریز، یک دایره بود، یک آفتاب کامل.
خود قندریز درباره آخرین کارش یادداشتی دارد، که عیناً نقل میکنم: "من مثل گاو سپیدی دور بوم میگردم.... ایدههایم در مغزم جولان میکنند - کدام یک از ایدههایم به بیرون خواهد جهید؟ کدام یک؟ فرصت دهید... فرصتی کوتاه تا در یک لحظه مناسب چشمهایم گشوده شود. آه! آینه پیدا کردم، یک فرم بزرگ - دایره - مادر فرمها. دیگر بیش از این مغزم کار نمیکند. یک فرم دایره بزرگ، بزرگ چون آفتاب. با چه رنگی شروع کنم. قوطیهای رنگ کجا هستند؟ بی اختیار به طرف آبی، رنگ آبی، آبی تر از همه آبیها، نه قرمز!"