هروقت مجالی دست دهد که طراحان جوان،خصوصا کاریکاتوریستها،به دیدنم بیایند یا با آنـها در نمایشگاهها دیداری داشته باشیم،اولین حرف آنان درباره اردشیر است.از او میگویند با شـیفتگی؛گاهی تعبیری از کارهای او را بـا مـن در میان میگذراند یا از ویژگی کار و زندگی او میپرسند؛خاطرات گفته و ناگفته آن ایام و جزییات آن جریانهای هنری و ادبی را جویا میشوند که در این وانفسا، از آن همه کوششها و آدمها کمتر نشانه و نشانی بجا مانده. آنها به خـوبی خبر دارند که اردشیر جزء بتهای زنده ذهنی من است و مشغله دیرپای فکر و خیال من،همچنان که شاملو و غلامحسین ساعدی.شاید-به گواهی آن بسیار نوشتهها و گفتههایم-دانستهاند که هیچ وقت از صـحبت کـردن درباره آنها سیر نمیشوم و همواره در سر و دل خود،تصویری تازهتر از آنها را زنده میدارم که با گرمی رفاقت و ستایش به دیگری بسپارم. دیشب که در تلویزیونی بیگانه،چهره او را در اتاق کوچکش مقابل دوربین دیـدم.حـس کردم اردشیر همان شده است که برای اولین بار دیده بودمش در مرداد یا شهریور 6331 روی پلههای شمالی دانشکده حقوق.جوانی چاق و فارغ بال،لم داده روی پلههای سنگی پر سایه،تا سـاعتی دیـگر در باز شود، برای ورود به سالن کنکور.حالا نمیدانم،شاید هم میدانستم آن روز چرا بین آن همه آدم او را برگزیدم و رفتم و کنارش نشستم.یک دانشجوی محجوب در عین حال مغرور شهرستانی،که میخواهد یک حـریف احـتمالا تـهرانی را محک بزند.اینگونه رفتارها،یـعنی آزمـودن آدمـها در یک مسابقه هوش و معلومات،بین درس خوانها رواج داشت.حدسم درست بود.او تهرانی بود.یعنی در تهران بزرگ شده بود-آن موقع نگفت کـه زاده رشـت اسـت.-پرسیدم،از سؤالات کنکور خبر داری؟گفت،نه.بعد با رخـوتی بـیاعتنا پرسید،مگر تو خبر داری؟جوان لاغر ریشو گفت،بله.چشمهای حریف گرد شد و پرسید،سؤالات امسال را؟گفتم،نه.اما سؤالهای سـالهای پیـش را حـفظم(آن موقع برای کنکور حقوق،نوشتن یک انشای فارسی ضروری بـود در باب عدالت و قضا و یک مقاله به انگلیسی و مقالهای به عربی راجع به حقوق.که باید ترجمه میکردیم). بـر اثـر شـیطتنتی که از جوانی و جهالت برمیآید،به قصد مرعوب کردن این آشنای تـازه،شـروع کردم متنهای عربی را پیدرپی از حفظ خواندن به مدت دو-سه دقیقه که ترکیبی از آیات قرآنی و قصاید سـبعه و بـعضی شـعرهای عربی شعرای فارسی زبان بود.اردشیر از اینکه جوانی شهرستانی سؤالات کنکور را حـفظ اسـت دچـار حیرت شده بود و حیرتش را با عبارات کوتاه و حرکات گویای چهرهاش نشان داد.بعدها،که هـمکلاس شـدیم و پنـجاه سالی با هم آشنا بودیم،میدیدم که آن ضربه ناگهان کار خودش را کرده و او را به ایـن بـاور رسانده بود که من آدم باسوادی هستم و آن خاطره را چند بار یادآوری کرد.در عالم یـکرنگی کـه بـا او داشتم و هیچگاه به هم دروغ نمیگفتیم، تنها مطلبی که دروغ بودنش را از شرمساری فاش نکردم همین گـناه اولیـن بود. مثل نیما که در برابر حرفهای راست و دروغ آدمها تکیهکلامش«عجب!عجب!»گفتن بـود و آن رنـد قـلاش اصلا از چیزی در این عالم فانی تعجب نمیکرده است،اردشیر هم در رویارویی با حرکات و حرفهای دیـگران تـظاهر به تعجب میکرد،در واقع،میخواست آدمها را از سر خود واکند و فکرش را مشغول نـکند.درسـت اسـت که انجام پارهای از کارهای روزانه برایش دشوار بود،مثلا یکی دو بار رفتیم بانک پول بگیرد،از شـمردن پول عـاجز بـود.به من گفت،لطفا شما بشمرید ببینید چهقدر است؟با تورج حمیدیان و اردشیر رفـته بـودیم تبریز.از اینکه تورج توانست در آن شلوغی و ازدحام مسافران به سرعت در هتل برای ما جا بگیرد،تعجب کـرده بـود و گفت:«آقای مجابی!تورج چه خوب توانست ما را از سرگردانی نجات بدهد!»او چـنان گـرفتار سامان دادن به خیالات عنان گسیخته و هـیجانهای فـورانیاش بـود که هیچ جز آنها به نظرش مـهم نـمیآمد و تقریبا جهان بیرونی را معاف کرده بود.فکرش در بند این بود که چهطور بـه شـکل نهایی طرح (به تصویر صـفحه مـراجعه شود) خـود بـرسد،بـعد چهطور طرح نهایی مطلوب را در نشریات داخـل و خـارج چاپ کند و چهطور طرح بعدی حادثهای باشد فراتر از شاهکار قبلی. الان که دفـترهای اردشـیر را دوباره ورق میزنم،به نظرم میرسد کـه او فیلسوفی بوده است فـطری.ایـن فکرها و خیالات شگرف،که در ذهـن او تـعبیه بوده و بر قلم او جاری شده، چندان از طریق خواندن آثار و تأمل و تفکر به دسـت نـیامده است(هرچند او کتابهای مهم را مـیخواند و نـشریات مـوجود را با نگاهی شـیطنتبار ورق مـیزد).فرقش با یک فـیلسوف در ایـن است که او ترتیبات منطقی را به هم زده یا فراموش کرده است؛دستگاه منظم فکری خـود را بـریده بریده و در بینظمی عقلانی عرضه کرده اسـت.تـناقضی در این حـرف هـست.ایـن تناقض پایه حیرتزایی خـلاقیت هنرمندانه است.ساختار ذهنی،قریحه ذاتی یا دنیای معنویاش به گونهای بود که به تـعبیر حـافظ:آن دولت را که دیگران با خون دل حاصل مـیکنند، آنـرا رایـگان و بـه یـکبارگی با خود داشـت.هـنرمندان بزرگ ما در تاریخ ادبیات،نابهخود حس میکردند که گنجی از تخیل و اندیشههای فورانی و فتنههایی عالمسوز در سر آنـها هـست کـه هرچه از آن برمیدارند و به صورت شعر بـه دیـگران مـیبخشند، تـمامی نـمیگیرد.آنـها از حس داشتن آن موهبت شگرف به حیرت میآمدند و آنرا ودیعه یا بخششی ماورایی میپنداشتند.اما حالا بیشتر هنرمندان میدانند که این قضایا از آسمان نمیآید،بلکه از ساختار خاص ذهـنی یک فرد غیر عادی حاصل میشود.اینکه عدهای زیباتر یا سالمتر یا باهوشتر یا نابغه به دنیا میآیند،برای بقیه ناعادلانه است و حسادت برانگیز؛چون به قول سعدی:کسی خـود را کـمتر از دیگری نمیبیند و اگر از بسیط زمین عقل منعدم گردد،هیچ کس به بیعقلی خود اعتراف نخواهد کرد. اردشیر به شدت از دنیای درونی خود محافظت میکرد و متوجه بود که آن سرمایه رایـگانی کـه بدو داده شده مورد حسادت کوتهاندیشان است و او رندانه باید به گونهای زندگی کند که کسانی ناهنجار یا شرایطی ناگوار نتوانند آن جوشش درونی را خدشهدار کـنند و بـدان روند طبیعی خلاق آسیب بـرسانند.بـنابراین،دنبال شغل و پول نبود،دنبال معاشرتهای عادی نبود،مثل هیچ کس دیگر زندگی نمیکرد،مثل خودش بود با انضباطی آهنین تنها وقف پیشرفت کارش شـده.شـاید این تربیت و ارثیه از پدری قـاضی و مـادری معلم بدو رسیده بود. معتاد به شب زندهداری و بیسروسامانیهای معمول آن روزگار نشد؛چون یک کارگر توانا و جویا به حفاری مداوم در معدنی تاریک میکوشید که میدانست انباره حافظه تاریخی بـشر در انـتهای آن است و او رگه اصلی را شناخته و به خط مستقیم پیش میرود.او به این انباره دست یافته بود.آثارش این را نشان میدهد.از کافکا خوشش میآمد و همچون او از خواب میترسید که مبادا مرگ و فراموشی او را از کـارش غـافل کند.مـثل یونسکو،که او را دوست داشت،زبانپریشی را که طلیعه روانپریشی جمعی است به درستی دریافته بود و زبانبازی را به کـار نمیگرفت.بکت را ستایش میکرد و داستایوسکی.اوهام و کابوسهای ژرف خود را چون آنان بـه پذیـرفتهترین شـکلی به دنیا تحمیل میکرد.عاشق استاین برگ بود.دائم کتابهای او را ورق میزد.به محض اینکه به خارج رفت،سـراغ اسـتاین برگ شتافت و گزارش آن دیدار را شادمانه برای من نوشت که میدانست در ستایش آن نـابغه بـا او شـریکم. تقریبا تمامی دستاندرکاران طراحی را از داوینچی تا رونالد سیرل،به خوبی میشناخت-خصوصا معاصران را از شاوال و سـینه و سامپه و آندره فرانسوا و فولون و بیشتر تومی انگر و اسکارف را دوست داشت،بیآنکه دومیه و گـوستاو دوره را از نظر دور بدارد.-کارهایشان را بـه دقـت دیده و گاهی مشق کرده بود.بیآنکه از این عشق پایانناپذیر در حضور بیگانگان بلافد. نگاه میکنم به چهره پفآلود و بسیار چاق اردشیر در اتاقش، که بر اثر خوردن قرصهای بیماری عصبی به آن صـورت درآمده و درست عین چهره همان جوان هجده سالهای است که بر پلکان شمالی دانشکده حقوق لمیده و از شدت فربهی به دشواری نفس میکشید.فکر میکنم آن موقع بیشتر از صد کلیو سنگین بود کـه بـعدها توانست خود را در اوایل دهه 05،به پنجاه کیلو برساند با کم غذا خوردن و پیادهرویهای بسیار طولانی و سیگارهای پیاپی که اشتها را کور میکرد.البته کماشتهایی اردشیر و دقت در نگهداشتن بدنش در اندازه مطلوب و چـابک؛مـانع از این نمیشد که از وسوسه دائمیاش برای حضور در شیکترین و گرانترین رستورانهای تهران و بعدها در جالبترین رستورانهای پاریس و نیویورک خودداری ورزد و خیلی خوشش میآمد که با دوستانش در رستورانهای شیک قرار بگذارد و از فضای مـرفه آن خـود و دیگران را محظوظ کند.حتا وقتیکه این دوستان در دسترس نبودند،من،علیرضا اسپهبد،ایرج امین شهیدی،فریدون آو، شاپور خان و چند تن دیگر،یادگاریهایی از این رستورانها را برای دوستانش پست میکرد.حـدود پنـجاه مـنوی رستورانهای مهم پاریس و نیویورک کـه اردشـیر هـنگام صرف غذا در جاهای خالی رنگارنگ اعلای منوها،طرح کشیده و یادداشتهای دوستانهای هم نوشته شاید هنوز هم در بایگانی آثار دوست از دست رفـتهام عـلیرضا اسـپهبد باقی مانده باشد که یک روز هنگام صرف چـلوک،عـلیرضا آنها را به من نشان داد و چه دنیای غریبی در آنهاست از هوش و ظرافت و طعن و طنز نسبت به آدمهای زمانه و وقایع روزگار،کـه ایـن نـوع اسناد و نوشتههای خصوصی روزی منتشر شود-که امیدوارم بشود- چهرهای شـگرف از آدمهای هشیار و جسور نسل ما پیش چشم میآید که تازگی دارد و حیرتزاست و برداشت جدید بر تلقیهای پر سؤتفاهم پارهای مـعاصران و مـعاندان خـط بطلان خواهد کشید.از این منوهای نگارین و نامهنگاری شده پیش امین شـهیدی هـم هست که امانی برای چاپ به من سپرد و امیدوارم عکسش را از کتاب شباهتهای ناگزیر،که همین روزهـا درمـیآید،در نـیاورده باشند.
ماجرای شباهتهای ناگزیر اما شباهتهای ناگزیر هم داستانی دارد که یادکردنی اسـت. اردشـیر کـه مثل بسیاری از فکاهینویسان و کاریکاتوریستهای معاصر،از نشریه توفیق شروع کرده بود،با کتاب هفته از آن جـماعت کـنار کـشیده بود و در کیهان(آن وقتها)تجربههای تازهاش را از جهان کاریکاتور مدرن،ارائه میکرد،در اوایل دهه 05 بـه جـایی رسیده بود که هر اثر تازهاش، گامی در راهی بود که کجراهه و کورهراههای کـاریکاتور رایـج آن دوره را بـیشتر نشان میداد.همکاران کارتونیست روزنامههای فکاهی،از نظر خطسازی و مضمونپردازی غالبا وامدار نقاشان قفقازی و عـثمانی بـودند که متأثر از طراحان روسی و آلمانی و فرانسوی قدیم به نظر میرسیدند و روتر و شلینگ و دوبـو الهـامبخش آنـها بودند.مضمون کارها حول و حوش دعوای مادرزن و عروس/رشوه گرفتن آجان/ بدبختی رعایا و مذمت اربـابها/اغـراق در چهره و اندام شخصیتهای سیاسی و متلک گفتن به آنها،توسط کلمات، دور میزد.روزنـامههای فـکاهی مـثل باباشمل و توفیق و حاجی بابا و گلآقا یک شخصیت نمادین مندرس از ملت ایران ساخته بودند که در عـین فـقر و عـامی بودن دائم در حال گله از امنای دولت بود و ترحمانگیز و تسلاناپذیر جلوه میکرد. استغاثه دائمی ایـن شـخصیت نکبت از ارباب قدرت واقعا دل به هم زن بود و هست.اردشیر و بعدها درمبخش و دیگران آمدند این فـرمول عـوامانه را کنار گذاشتند و قلمرو حقیر مضحکقلمیها را از حد گلایههای سنتی بومی فراتر بردند و مـیدانی دیـگر فرارو گشودند.به سرگذشت و سرنوشت انسان مـعاصر در جـهانشهر مـصیبتزده و یاوهگشته پرداختند. این رفتار گستاخ کاشف،شـکل نـمیگرفت اگر این هنرمندان نوآور چون اردشیر و درمبخش و پرویز شاپور و بیژن اسدی پور و مانندان آنـان،بـه شبکه نواندیشان جامعه نمیپیوستند.ادیـبان و هـنرمندان نوگرا،در زمـینههای ادبـی و هـنری،پس از تلاش طاقتفرسای چهل ساله توانسته بـودند مـوقعیت هنر و ادبیات نو و فرهنگ نواندیشی را،به رغم خواست حکومتیان و سنگاندازی معاندان سـنتزده و عـقبماندگی مخاطبان خوگر به آداب رایج،تا حـدی تثبیت کنند.از ابتدای قـرن 41 خـورشیدی،که اولین آثار نوآورانه در زمـینه ادبـیات و نقاشی و تئاتر و موسیقی آغاز شده بود و کوششهای نواندیشان دوره مشروطیت به بار نشسته بـود، چـهار دهه مبارزه برای اثبات حـقانیت فـرهنگ تـحولپذیر در برابر سنت مـنجمد جـامعه بسته،به نتیجه رسـیده بـود و حالا در دهه 04،شاعران،نقاشان،سینماگران،تئاتریها،نویسندگان از روزنامه تا رمان،درو هم جمع شده بـودند و نـیرویی بودند اقلیت اما نیرومند و پیشرو کـه مـیخواستند به نـوکران جـامعه فـرهنگی و شاید اجتماع(قدیم و قـدیمیساز)همت بگمارند.برای این هدف آرمانی میجنگیدند و البته تلفات هم میدادند.اردشیر در چنین زمینه فـرهنگی بـود که کنار هنرمندانی چون شاملو و سـردبیران و روزنـامهنگاران پیـشرویی چـون بـرادران حاج سید جـوادی(دکـتر علی اصغر و دکتر حسن)،دکتر سمسار، هاتفی و دیگران مجال کار و رشد یافت و کنار هماندیشان خود در ایـن بـدهبستان فـعال فرهنگی،شبکهای از نوآوری و نواندیشی را گسترش و توان دادنـد.هـمینجا بـگویم کـه غـرض مـن از طرح کاریکاتور مدرن ایران،که به درستی از اردشیر شروع شده و با او ادامه یافته است،به هیچ روی نفی ارزش کار بعضی از کاریکاتوریستهای توانای نسل پیشین یا همدوره او نیست.مـقصودم نشان دادن محدودیت فضای جاری کاریکاتور آن زمان و تکراری شدن مضامین زیر فشار سلیقه خاص گردانندگان نشریات خندهانگیز است که فشار و نظارت مستبدانه و انحصارگرایانه بر هر بدعت و ابتکاری داشتند و بسیاری از هـنرمندان نـوجوی دبستان خود را از نفس میانداختند و آنها را به شکل فکر جزمی یا سلیقه پرورش نیافته بومی خود،قالب میزدند؛همان کاری که سردسته انجمنهای ادبی در یکسانسازی غزلسراهای انجمنی میکردند. باری این سـنتزدگان تـنآسان،که مخالف هر نوع تغییری در مشی خود و جهانبینی نداشتهشان بودند،بهجای آنکه از راهگشایی نوآوران به وجد آیند و در راه و رسم کهنه تجدید نظر کنند،بـه مـخالفت با نواندیشان کمر کین بـسته بـودند. یکی از این بندههای خدا(به قول عوام)به تحریک این و آن؛ (به تصویر صفحه مراجعه شود) یکی دوتا کار از اردشیر را،که شباهتی مثلا با اثـری از شـاوال یا آندره فرانسوا داشـت،پیـدا کرد و به عنوان سند افتضاح مچگیرانه غوغایی برانگیخت که این نوآمده سارق اندیشه غربیهاست و ما شرقیان مظلوم همچنان قلب تپنده اسالیب باستانی هستیم.منبع: مجله تندیس